رد می شوم از کنار نیمکت های خالی همه ی قرون
ابرها دور سرم می چرخند
شهر را بی پروا چشم می بندم
قورت می دهم بی پدری را و
مادر را گم می کنم جایی در دلواپسی و تهوع
زاده می شوم در گردش خاموش زمین
باران را بهانه می کنم
باران را اشک می ریزم
باران را می بلعم از روی موهات
لنگه کفش بخارگرفته را
بر سر آسمان فرود آر!
که عمری خرمگس ها
فالش بخوانند...
و برف های فضلی همیشه داغ
در سینه ام
پدری بزایند و
اختناق طفلی منجمد را دود کنند...
-
غروب/مینا.آ/... ./
+ نوشته شده در یکشنبه دهم شهریور ۱۳۹۲ساعت 1:22 PM توسط مينـا.آ |

غروب را به دهان شیرهای مرداد سپردی

و مرا به هیچ... یه جهنم!

می میرم به زندگی

دل آشوب ِ باران های دوازدهُم....

بی تو

باران هم که ببارد

دوازدهم نمی شود/م ./

+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۱ساعت 2:50 AM توسط مينـا.آ |

همايش فانوسهاست

نور مي فروشند

 وچه خريداراني ...

خورشيد رسيد و تنها كوري...

عقربه ها به پيش و تنها غبارخاكستري فكر...

حضور دائم کلام منتقدانه

حدیث مکرر طعنه بود...

خلوت ها را به دلخواه بر هم زدن

حوصله ی روح را به سر بردن

تاوان همه ی هر را از هیچ خواستن...

 آسمان، تُهي

 زمين، تُهي

 درون، تُهي

 بيرون، تُهي

تُهي

تُهي

تـُـ... هي

 اين همه جاي چيست؟

اين همه تُــ هي...

 پر كن جامت را از همه تُهي ها ...

كه جامت استخوان و رگ است و ... نمي گنجد به آن جز تُهي...

 


پـ.ن۱ـ

مرگ مرا فرا می­خواند؛

از جایی میان روده بزرگ!

جایی که همچنان متعلق به من است

و هیچ ایدئولوژی

هنوز آن را مصادره نکرده است...

پـ.ن۲ـ

 ...و سپس خود را از بام بر زمین افکند. آمدند و جنازه ی او را بردند.

( المحجة البیضاء/ج 8/ ارباب معرفت/93-96/عبدالکریم سروش )

پـ.ن۳ـ

but it often takes decades to realize nothing...

and most often, when you do

 it's too late...

+ نوشته شده در شنبه سی ام مهر ۱۳۹۰ساعت 3:27 AM توسط مينـا.آ |

در تناسخ ِ هیچ

خویش می پیچيد به خویش

فصل به ثانیه

و غروب...

خاكستر تطهير كننده ي اولين سرفصل بود ،

انسان و عصاره ي بود...

وارونه بود در خویش ،

آن سان که درد تداعی می کرد حضور را

و سکوت...

خلسه ی مدام ِ از او فراتر رفته تا هيچ...

من...

از همان عصري كه اتفاق افتادم

خوب دانستم

وسعت كسوف دستهايم را

از همان غروب...

 

 

+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 8:42 PM توسط مينـا.آ |

 

یادی كه تلخ است چه خواهد كرد؟

مزه مزه اش مي كنم و ...

تلخي هم كه مي داني ، حرام است و تا چهل روز نماز ندارد...

اين سو ، منم!

در خلسه ياد حرام چلّه دارت ، سجده بر حقيقتي عريان نهاده...

و دوست تر دارمت!

آن سو ،

تويي!

در جشن ِ كرم ها تجزيه مي شوي

...

دوستم بدار!...

 

 

پي نوشتـ  :

Ode to Simplicity

  

+ نوشته شده در جمعه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۰ساعت 5:32 PM توسط مينـا.آ |

ديگربه ادراك آدورنو نمي انديشم

ومرگ مولف

و ماركوزه چون ماري چنبره نمي زند بر جمجمه ام

دست سوسور را پس زده ام در بي همزماني

رها كرده ام ژيژك را تا در فانتزي هاي ناخودآگاهش بچرد...

وقتي كه زخم در تمامي سردابه هاي جهان

نام مرا به تلاوت نشسته است...

و متهم به كوآينيدنم مي كند ...

چُماقِ واژگانست

که می بارد بر پیشاني تـُردِ مفاهیم...

اینک...استنطاقِ اشک و هراس

و کلام...خرسند از فتح بزرگ

تماشاگر اپرایِ مسخ و استحاله ی معناست...

بی هیچ پوزشی

بي هيچ هيچي...

کورها در پای دیوار بهار،بر زمین افتاده اند

با شقیقه‌های پوسيده

گوششان بدهكار نيست جز به آواز كلاغ...

سكوت زرد ِمن...سكوت ِ‌كبود...

و نور لرزان خورشيد بود كه مغزم را مي مكيد ...

طنین سرخ چکش‌های آهنين بود

برسیم های سازم

و قلبي كه در بهت مي تپيد

سکوت!...

پيشاني غروب سنگ قبر فرافكني نبود؟...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

پ.ن۱:

یک من  ِ بی قرار

بهتر است از یک من  ِ تُهی ...

"هنوز..."

پ.ن۲:

...Dove va l'umanità? Boh

 

 

+ نوشته شده در یکشنبه یکم خرداد ۱۳۹۰ساعت 10:21 PM توسط مينـا.آ |

اين خون ِ داغ من

محتاج يك خراش طربناك دست توست،

از زيرناخنت

سلول هاي من ...

موسيقي بديع تو را فاش مي كنند...

اززخمه هاي تو

تا سرخي ِغروب

راهي نمانده است...

بنواز!

يك دو پرده ي ديگر

رگ ِمرا...

...

 

پ.ن۱:

همگی آموخته بوديم گام ها را...

و نوازندگان گريستن را تعارف مي كردند ...

پ.ن۲:

تايپ كردن با دست ِ نيمه سپيدپوش

حس ِ‌خوش طعمي دارد

مثل ِ طعم شكلات ِ ۹۰٪ ميان ِ‌تب...

بايد بچشيد تابدانيد...

پ.ن۳:

به احترام ِ‌ باران و تب ِ غزل و امروز...

:) !

+ نوشته شده در جمعه نهم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 10:37 PM توسط مينـا.آ |

فصل... فصل ترانه مرگيست. هستي به سلاخي مي رود و گدازه هاي درون، آوازه خوان اپراي جهنمي گسستن مي شوند...

من با بسیاری هم کلام شده ام که درونشان گندابه ي نبودن ها و نشدن ها بوده است و تکامل اینان محال بوده، من جابرانه مرگ را هواخواهي مي كردم...

كلام اينان فاضلاب بود و در ناصيه ايشان گمان رستگاري نمي رفت: من هم نفس مردگان بودم و  اگرچه زبان در كام كشيده بودم و حل مي شدم در سكوت خويش... اما هم كلام اينان بودم...

من با اينان در سيطره ي هيچ چگاليدم ... و هيچ تر شدم اما آنان در انسانيت خويش مغروق تر گشتند ...اينان كه هیبت جنازه کشِ بی خاصیتشان دارد گلوی من و من ها را می فشارد هر دم...

آنچه ميان اين همه ،هر... جاريست چيست؟... رود خشن شقاوت است كه بادها و آبها را در يك جهت مي خواند؛اما من به دنبال جهت بي جهتي، جهت خودم،جهت هيچ بوده ام ... خودي كه خويشتن سرگردانش را چونان بره نوزاد گرسنه اي... در زمهرير نبودن رها نكرده است...

ديگرچه تصوير بغرنجي از تضادهاي مدفون در خويشتنم نشانتان دهم اي مرگ پيشگان ِ قائل به هر ...هر...

اما سكوت در برابرنعره هاي این همه شب زده... سروش خبر خوش رستن از بندهای استحمار است...شايد...

كاج به كاج، سپيدارهاي تبسمت را چال كن... از من و تو چه به جاي مانده وقتي كه اتحاد گرگها و شبانها، عصاره وجدان التهاب است...

نگو بي حضانت كلاغها زمين قشنگتر است،نگو... من از قيموميت اين زاغهاي به ظاهر پلشت سترون بيزارنيستم... بيزارم از بي برگي تمام جنگلهايي كه زماني بوي نفس ِ بود مستشان مي كرد و اكنون برهوت بي باوري لگدكوبشان كرده است و دريغاگوي اعتراف بايد كرد كه حالا هرزه زار تعصب و كژ انديشانه زيستنند...

باقی بماند برای وقتی که شیهه می کشند این اسبهای زخمی تب دار که قرار بود تا سراب ِ تعين برسانند اين شکسته روح را...شايد مثل شبهه شکاک، نقض محتومی باشد بر این جسارت محترم چرا که شک سرچشمه آزادی است...

 

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۰ساعت 12:32 AM توسط مينـا.آ |

بهار...

تنها با همان بليت دم و بازدم...

روزهای دمدمی مزاج...

دور از حوالي انسان...

۱۲ماه پيش رو...

غروب غروب است...

كلاغ ها قار قار...

جهان همان...

در سرآغاز دهه نودخورشيدي...

 

پي.نوشتـ:

سالتان نو...

 SPRING

Antonio Vivaldi

Concerto no.1 in E Major Op.8

...

+ نوشته شده در شنبه ششم فروردین ۱۳۹۰ساعت 11:20 PM توسط مينـا.آ |

یکی به من! گفت: مرده ای که نمی نویسی؟ چيزي شبيه به همين عبارت... گفتم نه ...زنده ی من نمرده است...

 این مرده ی من است که مسیح نمی شود و بر نمی خیزد... اساسا قرار بود شب دوم یا سوم  از گور برخیزد... اما برنخاست....

 فلسفه ی حیاتش دچار بحران شده بودوحلقه مفقوده را در طی تاریخ ممکنات جسته بود....

 دنباله کار را تا آدم ابو البشر گرفته بود، شاید این نقصان روحی از همان ابتدای خلقت به وجود آمده است، یا با تناسخی مدوام و یا با وراثتی ژنتیک قرنها در نسلهای متوالی بازتولید شده است...

پ.ن۱:

با همه ی آنچه که بر سرمان آوردند،

من هنوز می توانستم در این سرزمین زندگی کنم،

تنها اگر می شد در پیاده رو هایش تو را بوسید ...

پ.ن۲:

نظرات تاييد مي شوند ! ! ! از هم اكنون...

پ.ن۳:

عنوان پست از فروغ است... فروغ . . .

+ نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۸۹ساعت 9:37 PM توسط مينـا.آ |

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۸۹ساعت 12:12 AM توسط مينـا.آ |

من
‌پاییزم
با کوچه‌های تهی
خش‌خش‌های رنگی
هیاهوی بادهای بیهوده
زنده به قاصدک‌های گوشه‌ی دیوار...

من
قاصدکم؛
بادآورد
بادبرده...

پیامم؛
تمام و
ناتمام...
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم مهر ۱۳۸۹ساعت 10:12 PM توسط مينـا.آ

مطالب قدیمی‌تر