دزدی

 

 

 

 

 

 

دیوارهایِ باغ از سمت ما بلند بود. از سمت شما کوتاه. شکوفه های هلوی  باغ بابات را میدیدم و تو نمیدانستی ما چی داریم توی باغ . من مینشستم وسط شکوفه ها. مامان میامد دست میکشید به سرم .میگفت سختش کردی مادر هم برای خودت هم برای ما. میگفت تو که از دیوار راست میرفتی بالا. تو چی شد که گیر کردی مادر ؟ چرا هرچی التماست میکنم پایین نمیایی؟ 

من چشم میبستم . تمام شکوفه های هلو لباس خواب حریري میشدند که متنفر بودم ازش . باز من، باز تخت خواب . باز بیقراری . من خالی نمیشدم . پر هم . همخوابی یک خط موازی بود با تو، مثل ریل های گیج راه آهن. چرا تعبیر بهتری از موازی پیدا نیست ؟ چرا شکوفه های صورتی حواسم را پرت تاج تخت میکنند که با انگشت بنویسم درست روبروی چشم هام که کجایی؟ کجایی؟ سگ پدر؟ بعد با ناخنم دردی که در لحظه میکشم را منتقل کنم به تاج تخت به تک تک آدم هایی که از کنارم میگذرند و من راهی بلند نیستم جز مثل احمق ها لبخند زدن.  اسمت . بوی تنت. به بچه ها گفتم هرکدامتان یک بویی دارید. یکی بوی آب میداد، یکی بوی چوب های سوخته، یکی بوی شن و نمک و یکی بوی نویی مثل لباس های نو کفش های نو حتا ظروف نو. من بوی چی داشتم؟ بوی چی دارم؟ حماقت؟ عین دلقک ها لبخند زدن؟. 

به سالها فکر میکنم، به سالهای زیادی که سپری کردم و نفهمیدم چقدر آسیب پذیرم و چقدر ادای نترسیدن از تنهایی را خوب درآورده ام. میترسم و هیچ کس نفهمیده. و چقدر موهبت بزرگی به دوستانم و عزيزانم کرده ام که وقت درد و رنج بارشان را کول کرده ام.  

به کوچه هایی که رد کرده ام فک میکنم. بهمن هایی که تویشان خاموش شد و من چه قدر به ته سیگار های توی کوچه ها نگاه کردم. تو کدام ها را خاموش کردی، من کدام ها را روشن ؟ بهمن ادم را یاد بهرام بیضایی می اندازد. چرا نخواستم و نتوانستم كه اینبار جواب گزینه ی پنجم باشد؟ هی لعنتی! کوه های بلند چرا؟ ولی دست خودم نبود، هر شوتی که کردم و گل نشد. هر شعری که نوشتم و شد شبیه لیست خرید روزانه. عشق نبود. یآس من بود، کینه ی من بود از دنیای بی پدر. مادرم کجاست راستی؟ قرار بود براش کفش بخرم. کفش راحت. کفش راحت من کو. چرا بردیش؟ برف، سنگین که ببارد همه ی میوه ها از درخت می افتند. می سوزند. حتا خرمالو های حیاط، ولی هلو ها خواهد ماند. دست کم در من. یک عالمه هلو با بوی خوب تو.

باغ ِبابا لخت و عور شد . از سال بعدش میوه نداد . توی خیال من هواپیمایی هست که میاید و صاف مینشیند توی باغ هلو. کاش مزرعه ی قهوه داشتیم. تازه تازه قهوه می کندم. می گذاشتم  روی چشم هام. لای حرف هات که سینه ام را سوزانده بود این همه وقت. بوداده میشد. مثل چایی دم میکردمش. میدادم دستت. میفهمی آدم بتواند قهوه را با چشمهاش بو بدهد چه قدر قشنگ تر است؟ دانه های سبز قهوه سیاه میشوند و اماده. چه اهمیتی دارد اینهمه حرارت از کجا آمده؟ کوره ی اجر پزی باشد یا چشمهای من! تو قهوه میخوری. و لذت میبری. همین بس نیست؟.

تو میگفتی سفیدی موهات از قشنگی نیست . برای تو تک تکشان ثانیه هایی بوده که پاره شدی. من ادم های عاصی و بریده از دنیا را راحت تر بغل میکنم. شاید که نه، حتما چون میتوانم شباهتی با روزگار خودم پیدا کنم.

باز همه چیز پیچیده میشد. مثل مار.

وقتی بهت میگم بدو بیا منو بغل کن، یعنی از نون شب واسه ی من واجب تره.

.  اصلا انگار نه انگار که من سنگ پرت میکنم طرفش. انگار نه انگار که خانه خراب شدم. سه چار روزی میشود که زمستان شده. دیروز اخبار اعلام کرد . این زمستان دائمی خواهد بود. سرما نخوری؟  سرما. یادت هست گفتی سرما دوستش هم که نداشته باشی باز هست؟  قشنگ حرف میزنی و چشمهات میتواند تا ابد کش بیاید از بس که برق میزند.

من کمی دلتنگم  و دیگه خسته شدم. چه قدر" کمی "حال آدم را خوب میکند و "دیگه "حال ادم را بد.

میچسبم به بخاری. پشتم داغ شده و پلکهام سنگینند. شده هوس بی افتد به جانت که کاش همین حالا بود، کنارت؟ بی حرف؟ چشمهاش برق میزد و چال روی گونه اش یادت می انداخت که هنوز دقیقه ها میتوانند زیبا باشند؟

ولی این ها فقط تصورات منند. من آسیب رسانم. من گزینه ی مناسب نیستم. به خاطر منطق سن و سال، به خاطر تمام چیزهایی که من تجربه کرده ام و تو نکرده ای به خاطر همین که من زیادی بار دارم و تو قرار نیست بشنوی شان، چون تو تر و تاره ای. چون توی لعنتی زیادی خوب تربیت شده ای و توان فهمیدن اینکه دقیقا داری به من ضربه میزنی را نداری. و قطعا نمیفهمی که لبخند های مودبانه ی تو لبخند های از سر لطف و ادبت، میتواند من را وابسته کند. میفهمی وابستگی یعنی چی؟ میفهمی یعنی چی که وقتی نشسته ای من حاضرم هزار بار چایی بدهم دستت که لبخند بزنی و بگویی ممنون، یعنی چی؟ .

 حالا تو هی تانک بیار. قشون کشی کن. من رفته ام. پشت تو رفتم. چه فرقی میکند که هی با خودم داد و بیداد کنم که خجالت بکش! تو فقط از سر کمبودهات وابسته می شوی، از سر نیازمندی ات؟ و او فقط مودب است؟ 

تو اگر همت کنی دست به دهان من بگذاری من جیغ نمیکشم. داد نمیزنم. تو نبودی هم جیغ بود. هرچیزی که الان هست بود. فقط عقربه ها آرام تر میچرخید. ولی حالا ثانیه ها غمگین تر میچرخند. ولی شاید باید بگذارم راه خودت را بروی. زندگی ارامت را طی کنی و هیچ وقت نفهمی که چی میگذشت به من. روزها و شبها.. 

من قوی هستم. مصدق هم قوی بود. فقط ادم تبعید نبودیم. روز ندارد شب های اینجا و شب ندارد روزهای اینجا. کاش ساعت نداشتم اقلا... بی پدر خیلی زیباست و نمیشود که حواسم بهش نباشد. که هرکسی که تو را دید باید خود ِخاک بر سر شده اش را چه کند؟ هیچ فکر من بودی؟ یا رفتی توی خوابهای طلایی و به همه ی خواب ها سر کشیدی که ای خدا حالم خوب نیست! خب من چه کار کنم که کسی خواب من را ندید؟ .

چرا پس گفتم من میشناسمت. چه قدر من دریچه های قلبم آماده اند برای مدام تیرخوردن، پاره شدن، . چه قدر دوست داشته شدن توسط  تو خوب است. بود. چه قدر فعل ماضی بو گندوست. به من اصابت کردی. من مردم. قائده داشت این بازی. که  بلدشان نبودیم .

حالا کی میتواند به خوبیه من بازی کند؟. 

 خب لعنتی آدرس آن خانه ی آجر قرمز را ندادی به من. من با توی حواس پرت چه کار کنم؟ چه کار کردم؟  به خودم گفتم حتما حواسش پرت بود. حتما من خوب نبودم، حتما من زیادی زرزر میکنم، حتما من شبیه کتابی هستم که بعد از خواندن باید بدهی به سطل اشغال، حتما همان بهتر است که عابرِ خوش خنده ای باشم که گاهی چای دم میکند.

اینا حرفن؟ حرفن بی انصاف ؟ نمیشد بزنی تو دهن خودت؟ نمیشد؟ مگه نگفتی وقتی اون بی پدر توی فرانسه شیرینی تعارف کرد من گه اضافه خوردم که برداشتم؟ نگفتی آدم مسئول گلش میشه؟

مادر چایی آورد . به علی گفت شما بهش بگو. گفتم این حرفهاش را زده مادر داشت میرفت.  منتها من را مثله مثله کرده گذاشته توی چمدانش برده. گفتم و گفتم. رفت. مُرد بعد رفت. گور پدر جاکشش. اگه بودی میگفتی بد حرف نزن. ولی نیستی و جاکشش غلیظ تر میايد به زبانم. همه رفتن.

قدیم ها حرف هات آن قدر از راه هوا جذبم میشد که  صرف کردن اکسیژن چیز مسخره ای به نظر میرسید. من کجا را اشتباه آمدم؟ من که حواسم بود. نبود یعنی؟  چرا باید این همه دود برود توی چشم هام. این همه شن؟ منِ خاک بر سر چه جوری ستاره هایی که چسباندی به شانه ام را بکنم و دوباره بشوم سرباز صفر... . میشود؟  تو به خیالت میگنجد؟ سرباز صفر؟به چپ چپ. به راست راست؟ چپ تو بودی. راست تو بودی. تاب تو. التهاب تو. ماه تو. اخرش رسید به آه؟

گفتم: مادر ؟این حرفها به روی زبانش لغزیده یعنی؟ نقشه کشید چرا برای کردن من توی لجن؟

مادر بخاری را خاموش میکند. میگوید همه ممکن است نقشه داشته باشند، برنامه ریزی کنند. حق بده بهش مادر. 

میگویم: مامان ؟ من از بعد خاطره ی آن روز که تعریف کرد پس چرا دلم به کوکا ی قوطیی نرفت؟ چرا تمام شریفی ها شدند معلم کلاس اولش؟ 

حق میدهم بهش مادر. حق داشت. حق داشت . ولی الکی هی قوي باش قوي باش میکنه.. تو باور نکنی ها. حالا تو هی چپ چپ نگاه کن که من احمق ام..

 

تو بزرگترین ای وای منی. بزرگترین ای وای جهانی.

آقا جون دیشب اینجا بود . یک عالمه تخمه ژاپنی آورده بود ریز ریز میشکست و صداش من را یاد صدات می انداخت . یاد اوهوم هات.

گفتم این روزا دو ساعت دیر از راه میرسن. و هر دستی که بلند میشه محض دعا، میخوره به شاخه های ما و منم که میشکنم. این روزا همه خَیِر شدین.هزار ماشاله! گفتم یه جماعتی هستن که هرچقدر بهشون خندیدم و لبخند زدم فقط شاشیدن به من به خیالشون که خوبه. که تشنمه. بودم . تشنه تون بودم. شاشتون رسید به من؟؟ من راضی ام. یادته گفتی دوست دارم دردت رو بکشم؟ شاشت که درد نداره عزیز.... درد وقتیه که برگردی بگی..... ولش کن. تو نگفتی. اصلا گفته باشی هم. فدای چشم هات . فدای مژه هات. فدای فشار دست هات روی دستهام. فدای همون چند دقیقه ای که گرمم کردی.

. جسارته خدا . ولی دلمون برف می خواد امروز.

آدما میدونن دارن چی کار میکنن. حتی تو وقتی در رو باز کردی میدونستی. حواست بود. حواست بود این خاک برسری که داره سر همه چي كوتاه مياد، يه جايي گير كرده دلش كه ديگه كور شده نه دروغ گفتنتو ميفهمه نه حواسش پيِ معمولي بودنه حرفاته. هر چقدرم كه نفهميش و بزني تو ذوقش، اين میپیچدشون لای خاک برسریهاش لای دربه دری هاش. باشه . حرفت درست . بی غلط. ولی باختم بهت. خودمو باختم.... بیا جم کن اقلن لاشه ام رو.

 

ولی حواسم به آبروت هست. به ترسیدنت از ابراز احساست. به این که چیزی که مال من نیست رو بر ندارم. به اینکه مبادا بند کفشم رو رو سپر ماشین کسی ببندم. معنای همه چیز عوض شده. دوست داشتن وجود خارجی نداره. این رسالتِ دست جمعی تون بود. که درست، تمیز، قرص، صاف... یادم  دادین. من کمی نم برداشتم و خشک خواهم شد.....

  

 

. چه خوب شد که دیدی مرد جماعت همه پستند و حقیر و بی انصاف. چه خوب شد که دارم زجر میکشم. چه خوب شد که رفت. خیلی از حرفها نگفتنی اند. خواندنی هم. . من کمی نم برداشتم و خشک خواهم شد..

.

 

 

 

 

 

توسط یعقوب جان

 

صبوري كنم كه پاييز بگذرد يا شامپوي جديد بخرم؟

 

بيا و نشان بده هنوز قدرت پاييز از توست

 

 

یک روزهایی هست که نمیتوانی بیدار بشوی و کتری را پر کنی. هیچ چیزی جز پتوی پر شده از بوی عرق ارامت نمیکند. عاشق شوره های روی بالشت هستی و چشمهات را میبندی تا خانه خالی بشود. حتا اگر تنها زندگی کنی، باید به صبح فرصت بدهی که توی خانه هیجان مسخره اش را خالی کند. جا بی افتد توی خانه. من از این روزها زیاد دارم. از این روزها که کثافت از سر و کولم بالا میرود و بی تابم نمیکند. 

پاییز شده و شما نمیدانید بخشی از گوشتی که مصرف میکنید توسط من تهییه شده. نمیدانید وقتی قورمه سبزی میپزید و بسته ی گوشت را تفت میدهید، من توی چشم آن گاو لعنتی زل زده ام. سوت زده ام کنار گوشش و لخته های خونش را از سطح فلزی کشتارگاه هل داده ام به سمت فاضلاب.

پاییز برای من یعنی بهار. در پاییز دست به هر کاری بزنم طلا میشود. در پاییز شعله ی من روشن میشود. برای هر کاری. از گلدوزی بگیرید تا کلاس زبان رفتن و عاشقی.

فقط اینکه امسال حالم قشنگ نیست. قشنگ یعنی بتوانی. توانستن خیلی چیزه مهمی هست توی پاییز. شما میتوانید؟

کاش به همه چیز راهی بود. کاش به هر کسی راهی بود و کاش اینهمه راهی که سالهای پیش به خطا رفت، اشوبم نمیکرد.

میفهمید من دیگر من نیستم؟ میفهمید فهمیدن همین قضیه، چقدر زخمِ گردن گاو ها را عمیق تر کرده؟ 

وقتی از قشنگی دور میشویم، اسیب میرسانیم. من ادمی دور و برم نیست که انقدر خوش باشد که بتوانم خودم را قانع بکنم که بهش اسیب بزنم. می ماند گاو ها. چاره ای نیست جز بریدن شاهرگشان با چاقوی کند.

و دیدن حدقه ی زشت چشمهاشان.

برای دوستی نوشتم برگرد و حال مرا خوب کن.

نوشت تو بوی گاو میدهی.

راستش خیلی توی حمام خودم را میسابم که از بوی پهن خلاص شوم. از بوی خون. انگار که همیشه پریود باشم. 

من گاوها را دوست دارم. چون برایشان بوی اشنایی دارم. و از اعتمادشان سو استفاده میکنم به راحتی. کاری که توی زندگی با ادمها نتوانستم و یاد نگرفتم. من تمام جراحت ها را وقتی برداشتم که اعتماد کردم. اصلا من ساخته شده ام برای اعتماد کردن. 

سید شبها توی کشتارگاه بساط تریاک راه می اندازد و چقدر دلم میخواهد حوصله ی معتاد شدن داشته باشم. چقدر به توانستنِ سید حسرت میخورم. 

من ناتوانم؟ حتما هستم. وگرنه اینهمه جراحت را کجا دارم با خودم میبرم؟

کاش فردا روز بهتری باشد. حتا احتمالش هم قشنگ است. 

و این احتمال قشنگ ترین اتفاق برای این روزهای پاییز است.

 

 

 

 

فراموش نکردم که اینه وضع

 

 

 

 

دلم ميخواهد بيايم سرِ مزارت. اگر كه بلدش بودم. چقدر تلخيم ما. خانه عوض كرديم با علي. همه چيز را ريختم دور. اين همه سال مثل احمق ها هي جمع كردم،طرح زدم نقاشي كردم نوشتم... كه چي؟؟
همه را ريختم دور. من آدمِ خاطره بودم، خاطره بازي، از اخرين تي بگي كه كنارت چاي خوردم تا نخِ نارنجي ِ كاپشنت آن سال زمستان. از كاغذِ يادداشتِ "چايي توي فلاسكه" نوشتنِ مامان تا سُمِ اولين گاوي كه سر بريدم. قوطيِ كرم كرطوب كننده ات مال سالِ هشتاد و يك، دندان هاي هفت سالگيِ برادرم. جاسويچيي كه سرِ انقلاب خريديم. مجله ي تنديس، همان كه نوشته ام چاپ شد. دكمه ي پالتوي مامان و كلاهِ چرك و عرق كرده ي كامواييِ بابا. پولك هاي شالِ عمه كه همان روزي كه توي حياط با حاجي دعواش شد جمع شان كردم. ليوانِ لب پر شده ي ميرزا و اخرين جورابش و كتش كه از خشكشويي گرفتم.دستمال پارچه ايِ دماغيش هم بود. عكس ادامس هاي بچگي و دفتر مشقِ خط نوشتنِ بابا. قالب دندانِ يازدهمِ مامان كه با چه اصراري گرفتم از دكترش! میگفت میخواهی چه کار اخه؟ ... سه تا گیره ی پرده که وقتی پرده ی خانه ی جدیدت را میزدم اضافاتش شد همان سه تا که ماند توی جیب‌ِ شلوارم و نگهشان داشتم. گلوله ي موهاي فرانك، زنِ سيد كه از توي بُرس اش در آوردم. تسبيحِ پيرمردي كه با ميرزا گاهي توي حياط چاي ميخورد و تسبيحش جا ماند كنارِ سينيِ چاي. خرمالوي خشك شده ي يازده سال پيش كه از حياط كندم كه برايت بياورم و همين كه امدم توي خانه برگشتي طرفم و گفتي سرطان داري، خرمالو ماند توي دستم و اوردمش گذاشتم كنارِ كتابخانه خشك شد و شد عينِ غده هاي سرطانيِ تو كه خشك شدند و خوب شدي. كاغذِ ادامسِ موزيِ توي ايستگاهِ تاكسي كه تعارفت كردم و خوردي. پرِ كلاغي كه گذاشتي توي موهام كنارِ سد و گفتي عينِ سرخپوست ها شدم. پلاك الله كه پسش دادي. و گفتي الله توي سرت بخورد وقتي لعنتي حتا يك نگاهِ محبت اميز بلد نيست بكند اين خدات...راست گفتي. بلد نبود. بيخود اينهمه سال ادم بودم و سعي كردم چشم انتظارِ محبتش بمانم.
اينهاهنوز يك هزارم چيزهايي نيست كه نگه داشتمشان. ولي همين شهريور، همين شهريورِ فاسد، همه ي خاطراتم و گذشته ام را ريختم دور. بي هيچ احساسي و تعلقِ خاطري. نميدانم چي شده بهم. حالتِ كسي را دارم كه بايد ترك كنم. عازمم. همه شان شد نصفِ يك نيسانِ آبي رنگ كه دور ميشد و من كنارِ در هيچ تصوري از آينده نداشتم.
حالا
علي مانده و رفاقتش. حوصله ندارم و ميداند. دارم معتاد ميشوم شايد. گاوهايي كه ميكشم را بيشتر از هرچيزي دوست دارم.
خانه ي جديد اصلا شبيه من نيست ولي خلوت است و من شانه هام سبك ترند.
و اين موهبتِ فراموش كردن است.

 

 

 

نوشته شده توسط یعقوب جان

بابا؟ درخت شدی؟

چه زود میگذرد این روزگار برای من

 

 

 

برف دوست داشت. اصلا برف براش عین باباش بود. مامانش. برف که میبارید بی اختیار میرفت ته حیاط. با یه لا لباس. کرسی هم که از اول آبان به راه بود. احمد رو که زاییده بود، کسل شده بود. هی میخزید زیر کرسی. شیر احمد رو میداد، به ایوب نگاه میکرد میگفت اقات چایی خورد رفت؟ سالهای قبلش ولی شاعر میشد توی برف. میخندید. غذاهای خوشمزه میپخت. برای ادم برفی های ما هویج پوست میگرفت. مادری میکرد در برف.

اقام برف دوست نداشت. چایی نخورده میرفت. پارو کردن جلوی آب انبار و پریدن روی پشت بام و بعد هم شکستن یخ حوض، هیچ کدامشان برایش جذاب نبود. عاشق بهار بود. سر زدن علف ها از زیر خاک را با هیچ چیز عوض نمیکرد. زیر افتاب یله میداد و مبهوت خاک می ماند. مادر میگفت دنبال علف مفت میگردد برای اسبها. ولی اقام را اینجور نمیدیدم. ته چشمهاش چیزی بود وقت نگاهش روی خاک گیر میکرد که ته دلم میگفتم مادر بی انصاف است. همیشه فکر میکردم روزی درخت می شود اقام.

از آن سالی که احمد دنیا امد، من و ایوب شدیم مسئول این کارها. پارو میزدیم. برف بازی میکردیم. دستهای یخ کرده مان جلوی بخاری درد میگرفت. ولی حالمان خوش بود. 

مامان یقه اسکی میبافت برای ما. زیر کرسی. کنار احمد که ضعیف بود مینشست و دانه سر می انداخت.

همه فکر میکردیم احمد عید نشده، می میرد. اقا قلم گاو میخرید، خودش اخر شب میگذاشت توی قابلمه. گندم میریخت با پیاز. میگذاشت روی بخاری، تا صبح میپخت. حلیم میشد برای مادر. که فکر میکرد شیرش کم شده که احمد این قدر بیجان و نحیف است.

 

توی برف امسال میرزا را بردم حیاط. کنار گلخانه ی شیشه ای نشست روی لبه ی باغچه.

گفت مامانت برف دوست داشت. خیلی روز رد شده بود از اخریین باری که غیرتی شده بودم سر مامان. میرزا را هضم کرده بودم برای خودم. معشوق مامان بود که بود. چیزی نمانده بود از گذشته ها. دوتا ادم پیر بودند که خاطره داشتند از هم. و خانواده ای که از هم پاشیده بود. 

حالا برف میبارید. من عاشق برف بودم و شبیه مادرم بودم و میرزا کنار من زندگی میکرد و احمد زنده مانده بود و پدرم....

پدرم.

نوشتن درباره ی اقاجانم سخت نیست ولی من از عهده اش بر نمی ایم. بی تابم میکند.

از گاوها ننوشتم. برف دوست دارند ولی یخ میزنند از سرما. میلولند توی هم.

سرشان را که می برم، خونشان میریزد روی برف. قشنگ میشود. 

شبیه حیاط مان. آن سال که عروسی پسر همسایه را توی حیاطمان گرفتیم. فردا صبحش یک عالمه گلبرگ له شده ی رز جا مانده بود روی برفهای حیاط. با یک لنگه دستکش توری سفید که هنوز هم دارمش.  

این روزها،حال خوش داشته باشیم همه ای کاش. برف هم ببارد

 

 

نوشته شده توسط یعقوب جان

عزیزم چلاق بودن دلیل هیچ رفتنی نیست

 

 

 

فریاد کشیدن یه موهبته. آدمی که استعداد داد زدن تو دردها رو داره٬ خودش رو بیمه کرده٬ پوشانده.

چه خوشبختی بزرگیه که آدمیزاد دخیل ببنده٬ درددل کنه٬ سینه اش رو چاک بده٬ پاره ‌کنه. چه خوشبختی بزرگییه که آدمیزاد بتونه حمل نکنه٬ واگذار کنه.

نمیدونم کجا خوندم این قسمت بالا رو . انقدر خوبه که محاله من نوشته باشمش.

.......................................................................................................

 

 

گفت وقت های زیادی توی زندگی من بوده که سرمو مثل کبک  بکنم توی برف. کونم بالا باشه.

 

گفتم این که میگی چه ربطی داره به حال من که نمیفهمم چی قاطی غذام بوده که اینجور شدم؟

گفت میبخشی. یادم رفتی یه دقه. رفتم تو خیال مادر که سر چاه نمیشاشید.

گفت : تو پات درد نمیگیره؟ وقتی میشینی پا میشی؟

گفتم: مطمئنی یه دقه یادت رفت منو؟ من پا ندارم که دیوونه!

گفت پاشو دیگه الان آهنگه تموم میشه بعد تو هنوز واسه ام نرقصیدی ها.

گفتم بزن پی ام سی. همه دختر خوشگلا اونجا جمعن. میرن. میان . میرقصن. کونشون رو میدن بالا. مثل کبک. من که حال میاد تو چشام.

گفت اینا رو میگی جای متلک؟

گفتم من خودم خودِ متلکم که یار به حالم نظر نکرد...

گفت: تو بهش گفتی اصلا میخوایش؟

گفتم : باشه. نگفتم. نگفتم آقاجان!  اون باس کور باشه؟ نبینه موندم لنگ در هوا؟ نبینه؟ من نگفتم، اونم ندید؟

گفت نه دیگه . نشد. اون رفته، بعد تو عقب سرش هی زر زر هی فین فین. پا هم نداری پاشی بری لب پنجره. آفتاب بی افته رو موهات. برق بزنه . مام به عنوان ناظر صحنه،حال بیاد تو چشامون. چی بود شامپوت گفتی؟ 

گفتم: شامپو؟ ها! شامپو... شام چی بار بزارم؟ اگه می مونی.

گفت می مونم.  سوپی چیزی بزار سبک باشه. گرممون کنه. از قاشق چیکه کنه تو بشقاب. گرممون کنه. گرممون کنه.

گفتم: شامپو نمیخواست موهاش. مثل کلاغ سیاه بود موهاش. گِل هم میمالید سرش، موهاش اوف نمیگفت.

گفت: بیا بلندت کنم ببرمت آشپزخونه . تو تره فرنگی ریز کن. من سیگار فوت کنم. تو ماهیتابه بیار . من سیگار فوت کنم. تو کره بریز . من سیگار فوت کنم. تو قارچ ها رو قاچ قاچ کن. من سیگار فوت کنم. تو نمک با نوک انگشتات بردار بریز تو تابه. من سیگار فوت کنم. تو پیاز پوست بکن. من سیگار فوت کنم. تو همه چی رو قاطی کن تو تابه. من سیگار فوت کنم. تو پارچ آب رو پر کن بریز رو اسباب سوپت. من سیگار فوت کنم.

ئه! اصلا میخوای تو با اون پاهای کج و کوله ات بشین رو صندلی. سوپ با من ، فوت سیگار با تو؟

گفتم: سیگار رو گذاشتم کنار. سوپ باتو . میشه جای فوت سیگار،آه سینه ام رو بدم هوا؟ تو بمیری عین همن!جفتشون هم پدر ریه رو در میارن.

گفت :جای سالم تو تنت هست تو اصلا؟  سرشو کرد رو به در گفت جز چشات البته.

نذاشت حرف بزنم.

گفت :زنگ بزنیم بچه ها رو جمع کنیم؟ بشینیم پای شومینه! سیگار بگردونیم. تخمه بشکنیم. مزه بریزیم.مزه بخوریم بی شراب. اصلا میگیم  مسعود عرق بیاره. چی شد راستی مسعود؟ بعد اعدام باباش ندیدمش. قبل اونم ندیدم فک کنم....

گفتم اون موقع شما سرت تا زیر گردن تو یقه ی ملیحه بود. چه ملیح بود ملیحه! دیده بودی چه جوری عطسه میکرد؟ همچین یواش. همچین  نازک. آدم خنده اش میگرفت.  مسعود بعد اون شب که عرق زیر بغل باباش رو دید  توی ماشین دزدی، دیگه لب نزد به عرق.  مثکه باباش شاشیده بود جاش.

گفتم منو میبری تا دم در دستشویی؟ جیشم گرفت.

گفت.  نگفت. بغلم کرد برد تا توی دستشویی. پشت سرشم در رو بست.

من تو دستشویی بودم. که صدای در اومد. تو دلم گفتم بی انصاف من خفه میشم که از این بوی چاه؟ درم میاوردی اقلا!

خودمو شسته نشسته کشون کشون اوردم بیرون.

دیدم تکیه اش رو داده به در نشسته زمین. گفت بچه! اون بیرون جهنمه. من که نمیزارم تو خیالت ته قصه ی منو اینجور گه تموم کنی. هنوزباهات پی ام سی ندیدم که .

تو پا به پای آهنگ شماعی زاده برقصی. با اون پاهای چلاقت. من بترسم که چه چیز خوفی رو دارم نگا میکنم.

گفتم تو همیشه کبکی. حالا چیه؟ فلج ندیدی ؟ نتونه بشاشه؟ روت  رو کن اون وری. برم خودمو جمع و جور کنم.

گفت اونم اینا رو دیده بود ازت؟

گفتم: چی خیال کردی با خودت؟

 اینکه تنها کبک رو زمینی؟

از تو ام کبک تر بود. بی انصاف.

 

 

 داستان من نبود. وقتی شاهد درد کشیدن عزیزانت باشی، زبونت میشه زبونِ اونا. جای اونا درد میکشی. جای اونا زندگی میکنی. جای اونا حرف میزنی.

 

 

 نوشته شده توسط یعقوب جان

 

 

موتور پلاستیکیه لعنتیت

 

 

علی پیشنهاد داد برویم یک کافه ای حوالی خانه. گفت پاییز یعنی کافه رفتن. من آدم کافه رفتن نبودم هرگز. برای من زیادی ادا داشت. بروم کافه و پشت میزش ولو باشم و اسپرسو مزه مزه کنم زیر لب و چشم بگردانم به اطرافم و سیگار دود کنم را، خیلی نمیپسندیدم. همین جا توی گاوداری لای پهن ها و ماغ کشیدن گاوها، دستم را بگذارم لبه ی نرده های آهنیه سرد و سیگار بکشم را ترجیح میدهم. اما علی خوب میداند چطور اصرار کند. چطور نقش بازی کند که تا به خودت بیایی یله داده باشی روی صندلی یک کافه و سیگار دود کنی... دیروز هم همین شد. 

توی کافه خوب توی خلسه ی خودمان فرو رفته بودیم که برادرم را دیدم. چهارتا صندلی دور تر از خودم. سه ماه پیش وقتی قرارداد جدیدی با سید تنظیم کردیم مبنی بر ادامه ی کارم و پرداخت بدهی تا سقف خدا تومن، رضایت داد که بیاید رضایت بدهد که برادرم از زندان دربیاید. راضی شد که فراموش کند برادرم با زنش نامه نگاری داشته و زنش، جانش در میرفته برای برادرم. 

راضی شد. من ولی نشدم. با سید رفتیم دادگاه و دستبند را که از دست های لاغرش باز کردند، من زدم بیرون و نگاهی حواله ی مادرم کردم که ایستاده بود با دسته گلی  پر از گلهای ارکیده. 

تا بخاهد داد بزند که برگرد و وایستا داداش بی پدرت را هم ببریم، من رفته بودم سوار ماشینم شده بودم و پاهام را قفل کرده بودم روی گاز. 

من کینه ای هستم. 

ولی دلم لک زده بود برای برادرم. برای وقتهایی که فیلم های من را کش میرفت و می برد خانه ی دوستانش. برای همه ی عشق و عاشقی های بچه گانه اش. برای شعر گفتن هاش برای زن سید. دلم لک زده بود برای سوال هایی که از من میپرسید درباره ی پدر و مادرمان. وقتی سید فرستادش زندان به جرم رابطه ی نامشروع با زنش، من له شدم. زن سید را میشناختم. فرانک را. زن شکننده ی عجیبی که آنقدر پر بود از احساس و عاطفه که با دیوار هم میتوانست عشق و عاشقی کند. برادرم هم انگار که خودم زاییده باشمش. بس که طرز فکر و خلقیاتش دستم بود. 

 حالا داشتم انعکاس دستهاش را توی شیشه ی کافه میدیدم. آب و تاب میداد به حرفهاش. نمیفهمیدم چی را دارد تعریف میکند ولی وقتی موقع حرف زدن، انگشت هاش را از هم باز میکرد و حرف میزد، یعنی حالش خوش بود. 

رو به علی گفتم میرم دوتا چایی بگیرم. 

بعد پا شدم رفتم سمت برادرم. روبروی دوتا دختر و دوتا پسر روی کاناپه ی قهوه ای نشسته بود. پشت به من. داشت از فلسفه حرف میزد. از کانت میرسید به اخلاق گرایی. رفتم پشت سرش. دستهام را بی توجه به نگاه بهت زده ی دوستانش، گذاشتم روی چشمهاش. خندید. گفت: بچه هاا بگید کیه!؟ کیوان؟ روزبه؟ 

ساکت بودم. دست کشید پشت دستهام. رسید به جای گوشت اضافه ی کنار انگشت اشاره ام. دستهاش افتاد روی پاش. لابد غرق شد توی خاطراتش از جای سوختگی. سوختگی من. همان روز لعنتی که بابا گوشم را گرفته بود و پرت کرده بود توی انبار سوخته ی قالی ها. داد زده بود که: بی پدر ! ببین چه بلایی سرم اوردی؟ داد زده بود و دم نزده بودم. دم نزده بودم که نفهمد چرا همه ی انبارش را اتش زده ام. ایوب گفته بود یک روز مادر را با میرزا اگر ببیند، هر دوتایشان را آتش میزند. من دیده بودم. مادر را. توی بغل میرزا. توی همین انبار لعنتی. گذاشتم بروند بعد تمام انبار را سوزاندم. احمد همین برادر کوچکم که حالا چشمهای لعنتیش را با دستهام پوشانده بودم را هم برده بودم. تنهایی میترسیدم و ایوب توی کوچه بست نشسته بود بیخ دیوار، منتظر اصغر که باهم بروند پشت خرابه ها سیگار دود کنند. مجبور شدم احمد را ببرم. رفتیم انبار را آتش زدیم و برگشتیم. کبریت را انداختم همانجایی که میرزا نشسته بود و موهای مامان را میزد پشت گوشش. توی دست دیگرش سیگار بود. بی قید. انقدر راحت که من از دست بابا کفری شدم که چرا سبگاری نبود. بعد طاقه ی قالیچه سرتاسر سوخت. احمد را چسبانده بودم به خودم. محکم. بعد از انبار زدیم بیرون. سر گذر نرسیده بودیم هنوز که احمد زد زیر گریه. موتور پلاستیکی اش مانده بود توی انبار. رفتم بیاورم که دستم سوخت. گیر کرد به پایه اهنی گداخته ی زیر قالیچه های تبریز. کنار همان پایه ای که کفش های مامان افتاده بود. تا به تا. گوشتم هم سوخت. جانم هم. موتور پلاستیکی را ولی اوردم. 

دستهام هنوز روی چشمهای برادرم بود. خم شدم کنار گوشش و گفتم: اخلاق یعنی اینکه وقتی جلوی دوتا خانوم نشستی، پاهاتو انقد از هم باز نکنی بزغاله.

دستهام را سراندم سمت شانه هاش. سربالا کرد. گفت خان داداش...

پیشانیش را بوسیدم و گفتم: جانم..

جانم بود. 

 

 

 

 

نوشته شده توسط یعقوب جان

دوست دارم ساعت ها بیایی و بنشینی

 

 

 

کار جدیدم شده اینکه توی کشتارگاه میچرخم و برای مردم نامه های سفارشی می نویسم. شبیه فیلم her. با این تفاوت که شخصیت های متفاوتی داریم. و البته که همه چیز توی فیلم خیلی بی نقص تر از دنیای واقعیست. 

چند روز پیش هم قرار شد بنویسم. برای یکی از دوستهای علی. اوایل مجانی می نوشتم. بعد دیدم انگار دارم به خودم تف میکنم. گفتم هر نامه هشت هزار تومن. به پولش احتیاج ندارم واقعن. میشود پول یک بسته سیگار. ولی اقلن خیالم راحت است که به خودم تف نمیکنم.

این نامه ی زیری را نوشتم برای دوست علی که بدهد به دوست دخترش. قهر کرده بودند باهم گویا. گفت نامه ی آشتی کردن بنویس. منم هم نامه ی پایین را نوشتم. 

بعد پسره در آمده که نمیشد بنویسی خیلی میخامت و فلان؟ 

مشتری های خوبی دارم. معمولن نامه هایی که می نویسم به مزاق شان خوش نیست. گفتم باشد از نو مینویسم. اغلب باید از نو بنویسم. 

ولی دلم نیامد پاره اش کنم. 

میگذارم توی حراج. شاید کسی خواست. پولش هم مهم نیست. جای پولش برای خودتان سیگار بخرید و روشن کنید و به این فکر کنید که با هر نامه جای هر کسی، چه قدر زندگی میکنم. پیر میشوم...

 

 

من خون میریختم . دیشب . من به طرز درد آوری بغض . و من به طرز درد آوری دیدم که نمیتوانم نگه دارم اسب هایی را که اهل مذاکره نیستنند آدم ها . و من یک شب در بیخبری از تو خوابیدم به امید داستان سرایی برای اسب هایی که گمان میکنم حرف هم را نمی فهمیم . دیشب. من به کاشتن تخم های گیاهی فکر میکردم دیشب که تو مشتم قایم کرده بودم .. من تو را از دست دادم یعنی دیشب؟

من را یاد نداد کسی که پا بگذارم روی مرکب اسبی. و دیشب فکر کردم اگر اسبها من را میبردند میانشان ، هیچگاه پاشنه هایم را نمیفشردم به پهلو هاشان . من هر شب باور میکنم که تو رفته ای . ولی دیشب که اهل مذاکره نبودی . باورم نشد . که باورم نمیشود که دیشب حال خوشی داشتی . و داشتم . من هرشب به تو خرده میگیرم که نادیدنی ات شده ام ولی گله ندارم از دیشبی که رم کردی از من. تو اسب جنگلی . اسب تپه های دور . اسب بی نظیرمن . که می دانم دمه های غروب صدای شیهه ی توست که تا روی سینه ام بالا می آید . من به طرز درد آوری دیشب  عزیز ِ مهربانم را صدا میزدم . که میشنید صدام را ولی تاب نمی آورد این همه را . این همه عذابی را که میدانست روزی کلافه اش خواهند کرد .

مگر ذهن خلاق آدم چه قدر جا دارد که هی برود و هی بیاید و هی برود و هی؟ این جا همه باید از جلو نظام بگیرند .آقا.

نیایش شبانه شمایید و دکمه ای  که نمی فشارید . لج بازی با خودم کار هر شبم شده . ولی شما اهل مذاکره باش . به اشوبی ذهن من نخند .

حواست باشد که این دور داری با بازنده ها بازی می کنی . ولی نه از احمق هاش . بازنده ای که دستش را رو کرده باشد پیش چشم هات دیشب . بغل می خواهد . این که پول شرط بندی را نصف کنی بین تان . برود سیگار بخرد .

من به حجم سنگین ذهن تو باور دارم . شبیه آلت نیم خاسته که روی شکم ام سنگینی میکند  و هیچ مردی ، به راست راست نمی‌شود مگر به قدرت ذهن.

بیا و آتش بس را ببین . به من هجوم میکنی . پرتت میکنم رو تخت . گوشی را پرت میکنی نزدیک پایه ی مبل . تو یک عالم لشکری . به من هماهنگی بده . بین چیزهایی که میگویم برات و میخوانی از چشم هام . مرا یورش کن عزیز  تو بخوانش دستور من داد میزنم خواهش!  انگشت هات را بلغزان روی پوست سرم . دمل هایم را سوراخ کن . شانه به سرم باش . پرنده ی خوش خلق ام باش .

به من یک راه باز کن .  نه این که نگذاری اسب ها روی تنم یورتمه بروند . ولی سردمدارشان که میشود ! که می توانی باشی . گور بابای من و حرف هام . فقط به من رحم کن . و ترحم ات را بپیچان دور تن ام .هزار دور . حواست هست آب دهن ات چه کرده با زخم روی سینه ام ؟

 تو یک عالمه هجومی که هجوم نمی آوری . هجوم میکنی .

من دوست تر دارمت از تمام شاه راه های جهان . هر شب

مرد  رفتن این مدلی ات نیستم . برگرد ببوسم . بگو که صدای بوسی که شنیدم واقعی بود . بگو که دیشب تمام شده . بگو هنوز خنده هام قشنگ است . بگو که به خاطرم سرما می خوری . بگو که از من میپرسیی کجای شهر را دوست تر دارم؟ دوست دارم  عاشقی ام را ببینی . بی چاره گی ام را . درماندگی ام را از دوریت .

 

 

 

 

نوشته شده توسط یعقوب جان 

 

 

 

 

 

امیر علی پسری  که دوست داشتم پسرم بود.

بهرام که عروسی کرد و رفت کاشان، فکر کردم خوشبخت شده. فکر کردم زندگی اش افتاده روی روال. فکر کردم خانه دارد. زن دارد. کار خوب. زن قشنگ. چی لازم دارد یک مرد مگر. پنج سال پیش که بچه اش هفت ماهه دنیا آمد، فهمیدم زندگیش آنقدرها هم که فکر کرده بودم راحت نیست. یک ماه پیش با ترلان امدند تهران خانه ی من. با پسرشان. پسر عجیبشان. وقت گرفته بودند از فلان دکتر که یک نگاهی به توی بچه شان بکند. اینجور که من فهمیدم و امیر علی پسر کوچولوی بهرام گفت، خدا از همه چیز نصفه داده به این بچه. قلب. شش. کبد حتا. 

بهرام و ترلان آنقدر طی این سالها به بچه نگاه کرده اند و به سرنوشتش فکر کرده اند که ندیدم توی آن چند روز اول بهش حتا نگاهی کنند از سر خشم حتا. محبت که توی سرشان بخورد. بهرام روزی سه بسته سیگار میکشد و احساس میکنم که با اولین رفیق نابابی که پیدا کند، هرچیز کشیدنیی را استعمال خواهد کرد. زنش یک معشوقه پیدا کرده که هر بار که از کنارش رد شدم و نگاهی به صفحه ی گوشیش انداختم، دیدم معشوقه اش یک قلب گنده فرستاده براش. 

دست بهرام و ترلان را خودم توی دست هم گذاشتم رفیق هم بودیم. توی خانه ی من خاطرات داشتیم. این دو تا هم جانشان در میرفت برای هم. خیلی. حالا این به آن میگوید آب بده. آنیکی میگوید خودت چرا نری سر شیر و نریزی بخوری؟ من عین گاو نگاهشان میکنم بعد امیر علی را نگاه میکنم که سرش را انداخته پایین و دانه های برنج را توی بشقابش میشمارد. میپرسم چند تا شد عمو؟ با یک لبخند عجیب و بی نهایت زیبا میگوید شد سه تا هشتاد تا. تا هشتاد بلد شده بشمارد فقط. 

سه روز بعد از آمدنشان، کنار پنجره به بهرام گفتم حالم داره ازت به هم میخوره. بی هوا گفت خودمم. علی پرسید بهرام علف میخای بدم بکشی؟ بهرام بی هوا گفت بده. میخام. هرچی که بشه کشید.

من رفتم توی اتاقم. ترلان داشت با تلفن اتاق من حرف میزد. با کسی که خنده اش می انداخت. انتظار داشت بروم بیرون. نرفتم. نشستم لبه ی تختم. به کسی که اونور خط بود گفت من بعدا زنگ میزنم. امد برود بیرون که گفتم میشینی؟ گفت نه. میدونم چی میخای بگی. گفتم نمیدونی. بشین. نشست اون ور تخت. پشت به من. گفتم برین خونتون. امیر علی بمونه. دو هفته بعد بیاین دنبالش. گفت نمیخاد دلت بسوزه. گفتم میسوزه. برای تو. که دیگه قشنگ نیستی. برای بهرام که دیگه نمیزنه تو دهن علی که بگه الاغ علف نکش. گفتم برای معشوقه هاتون. گفت پس بهرامم داره. گفتم نه نداره. تو زرنگ تر بودی ولی پیدا میکنه بهرامم. گفت تو چیزی میدونی؟ گفتم فقط میشناسمش. تو رم میشناختم. گفت کاش بچه دار نمیشدم. گفتم کاش خودتونو دوست داشتی. بچه ات رو. شوهرت رو. خودتو. خودتو بیشتر از بقیه. گفت کمکمون کن. کمکش کن. گفتم من امیر علی رو نگه میدارم. برین به خودتون برسین.  

این سه هفته امیر علی شده جانم. آنقدر یاد گرفته ام ازش که توی اینهمه فیلمی که دیدم و کتابی که خواندم، نبوده. 

انقدر سوال میپرسد که گاهی مجبورم زنگ بزنم به مادرش. درباره ی چیزهایی که نمیدانم. اینکه اولین دندانش توی چه ساعتی از چه روزی بیرون زده مثلن. خیلی ها را ترلان هم نمیداند از تودم سر هم میکنم بیشتر حظ میکند. مثلن میگویم یه شبی که بابات پاشده بود بره دستشویی یه هو میاد بالای سر تو بعد دندونت رو میبینه و جیغ میکشه و میره مامانتو محکم بغل می کنه. انقدر محکم که مامانت دردش میاد. بعد زنگ زدن به من و اینارو تعریف کردن.

توی قصه های این مدلی حتمن باید اخرش بهرام و ترلان همیدیگر را بغل کنند. و فشار بدهند. یک بار بهرام. یک بار ترلان. این طوری امیر علی بیشتر دوست دارد. خنده هاش طولانی ترند.

امیر علی پسر نحیفی بود که هر شب میخزید توی بغلم و به جای شب بخیر میگفت ببخشید. بعد من میپرسیدم چیو امیر علی؟ و امیر علی خودش را میزد به خواب. 

من و علی و میرزا پیر شده ایم توی این مدت. خیلی چیزها ریشه دوانده توی جانش. ولی خیلی چیزها را تغییر داده ایم. میرزا یادش داده که با مریضیش کنار بیاید. روزی سی بار بهش میگوید که منو نگاه کن! خودت میفهمی که سالمی. امیر علی هاج و واج نگاهش میکند و فکر میکند که موهای سفید و پوست چروکیده و انگشتهای لاغر نشانه ی بیماریست. به انگشتهای تپلش نگاه میکند و میگوید راست میگه عمو. دست من خیلی تپله. 

علی شده مسئول قصه گفتن های مفصل و طولانی. وقتهایی که حشیش میکشد قصه های عجیب تری تعریف میکند .درباره ی جنگ هایی که با من درشان شرکت کرده. بهرام هم گاهی بوده. یک بار هم گویا با میرزا رفته بودیم جنگ با موجودات وحشی که شکست خورده ایم! علی برای بچه گفته چون میرزا عاشق مادربزرگ موجودات وحشی شده، ما مجبور به واگذاری جنگ شده ایم. . امیر علی چند شب پیش میپرسید عمو علی توی گلخانه ی ته حیاط چه میکند که حالش انقدر بهتر میشود؟ مجبور شدم بگویم وقتی  با گلهای توی گلخانه حرف میزند حالش اینقدر خوب میشود. گفت شما نمیروی؟ گفتم من وقتی چایی میخورم حالم خوب میشود. امیر علی گفت بابام گفته بود که شما چایی دوست داری. بعد اضافه کرد، مامان ولی گفته با لیمو دوست داری.

بی هوا پرسیدم بابا بهرام و مامان چی کار میکنن که حالشون خوب شه؟ گفت مامانم کتلت درست میکنه. ولی بابایی نمیدونه چی کار کنه.

و من باز دلم خواست بهرام را و ترلان را از ته دل بغل کنم. عین تمام دفعاتی که به امیر علی نگاه کرده ام و دلم لک زده برای هر دوی شان. برای وقتهایی که ترلان کتلت میپخت و بهرام چایی  دم میکرد و من لیمو حلقه میکردم. 

این روزها هر خاطره ای که از ترلان و بهرام دارم را برای امیر علی تعریف کرده ام. البته خاطراتی که قابلیت تعریف شدن داشتند را. نود درصدش غیر قابل بازگو کردن بود. ماند ده درصد. 

که امیر علی همانها را خیلی دوست دارد. به اندازه ی گاو ها. ساعت پنج و نیم صبح که بیدار میشوم میبینم با چشهای باز نگاه میکند. به علی که سمت دیگر تخت خوابیده اشاره میکنم و میگویم پیش عمو علی بخاب تا من برگردم. خوابالوده لپ علی را میبوسد و رو به من میگوید فردا منو میبری کمکت کنم با گاوها بجنگی؟ 

امان از دست علی.

امیر علی را دوست دارم. و کاش حال بهرام و ترلان زودتر خوب شود. 

کاش حال من و میرزا و علی هم خوب شود. 

ولی کاش امیر علی زودتر از ما خوب شود. 

همین. 

 

یک دستمال، برای گریه کردن به من بدهید. اگر دارید...

 

 

 

 

سید اسب خریده. یکی. قهوه ای و براق. نژادش را بلد نیستم و هر بار که نزدیکش میشوم، معذب هیبت و چشمهای وحشیش میشوم. پره های جوان بینی اش میتواند ساعت ها مجذوب نگهم دارد. چقدر قشنگ راه میرود و چه قدر قشنگ تر، گوشهاش را حرکت میدهد. و من سالها ی سال از اسب ها دوری کردم. 

پدرم.

با رفیقش .... رفیق یهودی اش، جایی توی تپه های پرت تبریز اسب نگه میداشتند. و هیچ کس نمیدانست جز من. و کاش من هم نمیدانستم و اینهمه چشمهام نمیسوخت. 

اینکه چی شد که آنروز بارانی از میان همه ی برادرها پدر من را نشاند روی صندلی جلو و گفت میریم تبریز، را نفهمیدم هرگز. 

مادر رفته بود باز و کلفت میرزا کفش های مادر را اورده بود داده بود به ایوب. برادر بدبختم. 

ایوب مبهوب توی ایوان ایستاده بود و من از پشت شیشه ی پنجدری میدیدم که پدر از دستشویی بیرون نمی اید.عمه نشسته بود روی پشتی های قرمز و گوش میداد. به لخ لخ دمپایی های کلفت میرزا.. 

بعد اقاجان امد توی اتاق. کت اش را انداخت روی شانه ها و دستم را گرفت و برد توی گاراژ. گفت میریم تبریز. 

 

تبریز را دوست داشتم ولی نه وقتی اینهمه تنها می ماندم. اقاجان من را میگذاشت توی عمارت خالی و به زن ترکی که سرایدار خانه بود میسپرد تر و خشکم کند. 

آنروز افتابی بود هوا. اقاجان از صبح افتاب نزده رفته بود. وقتی عمه زنگ زد که برادرم افتاده توی حوض، من نمیدانستم چه باید بکنم. 

به زن ترک که فارسی نمیفهمید فهماندم که باید اقاجانم را ببینم. تا تپه های زرد شده ی پشت عمارت با من امد. به منی که ترکی نمیفهمیدم فهماند که اقات پشت تپه هاست. فهماند که نفسش بالا نمی اید از راه رفتن زیاد. 

روی تپه ها که رسیدم دیدم. بزرگترین حصار عمرم را. و اسبهایی که توی حصار چوبی ایستاده بودند. 

 

تا کنار حصار دویدم و دوست یهودی بابا را دیدم که روی تنه ی درختی نشسته بود و  چیزی روی کاغذ روی پاهاش مینوشت. 

گفتم اقام کو؟ دست کشید به سرم و به جایی وسط حصار اشاره کرد. 

من داد زدم که اقا جااان! ایوب افتاده توی حوض! 

دوست یهودی بابا بلند شد و دوید سمت ماشینی که زیر پتویی پارک شده بود. 

من خیره به پدرم که پرید روی اسبی.

قهوه ای و عظیم. 

طرف من نیامد. از حصار پرید و زد به گردن اسب.

افتاب مستقیم میتابید به بابا. موهای جوگندمیش برق میزد و به نظرم قشنگ ترین بابای دنیا بود.

با سبیل های پهن اش.

یهودی توی ماشین نشسته بود. شاید خیال کرده بود باید ما را برساند. 

نمیدانست شاید که ما دردمان که بگیرد، فرار میکنیم.

اقا جان تا غروب افتاب برنگشت و من همانجا نشستم و گریه کردم. اسبها را فحش دادم. یهودی را که ساعتها پیش رفته بود را و باز اسب ها را. 

اقا جان که برگشت، با سنگ زدم به چشم اسبش و اسب شیهه کشید و روی دو پا بلند شد. و هی شیهه کشید و رم کرده می پرید هوا. 

وقتی برگشتیم، ایوب بیمارستان بود. با سری شکسته. یهودی برده بودش. 

اقا جان خیلی طول کشید تا من را باز ببرد پیش اسبها. خیلی سال.

من از اسبها و تلفن متنفر شدم. 

و خیلی طول کشید که بفهمم یهودی میدانست که پدرم رفته که داد بکشد و به این فکر کند کاش زندگیش جور دیگری بود. و حسرت خوردم به رفاقتشان. بابا میدانسته که یهودی میرود سراغ پسر توی حوض افتاده اش..

 

 اسب های بابا را خیلی سال پیش فروختم به همان رفیق یهودی. که مسلمان شده بود .

اسم اسب قهوه ای سید را گذاشته ام تبریز. و روزی می رسد که سوار تبریز باشم و موهای جو گندمی ام را باد به هم بریزد.... میزنم به گردنش و تبریز تا ابد خواهد دوید... 

 

 

نوشته شده توسط یعقوب جان

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

 

 

 

 

توی کشتارگاه که کار کنی، به نظرت هر چیزی جز گاو و چاقو و خون و البته که سید، ظریف میرسد و زیبا. از پر زدن یا کریم های کنج دیوار بگیر تا شنیدن ساز اعلا. اعلا شبها کارش شروع میشود تازه. یک هفته هم نیست که آمده به کشتارگاه. و یک ماه بیشتر نیست که از افغانستان آمده. طبق معمول من مسئول آموزش شدم. ولی اعلا با بقیه ی کارگر ها فرق دارد.چند شب پیش وقتی ساعت هفت غروب سید رفت و من رفتم ته انبار که برای خودم سیگار بکشم، صدای خرت خرتی شنیدم که مال گاو ها نبود. یواش و بی سر و صدا پی صدا گشتم. کنار دیوار پشتی کشتارگاه، اعلا داشت کسی را از دیوار پیاده میکرد. من از دور ایستادم به نگاه کردن که رحیم سر رسید. گویا صدا شنیده بود مثل من. با داد و هوار دوید طرف اعلا و حجم آویزان از دیوار. اعلا ترسید. و حجم روی دیوار با یک اخ بلند افتاد زمین. صدای اخ مردانه نبود. زنانه بود.. رحیم دست برد سمت موبایلش که طبق عادتش یا زنگ بزند به سید یا زنگ بزند کلانتری. رحیم عملن کلانتری این منطقه را دیوانه کرده.هفته ای دوبار تقریبن مهمان ما هستند اعضای کلانتری. برای کوچکترین چیزی زنگ میزند بهشان. خلاصه که دیدم اعلا رنگ ندارد و زن کنار دیوار حتا جرات نمیکند بایستد. دویدم طرفشان و به رحیم گفتم، من در جریانم. اعلا به من گفته بود که امشب مهمان دارد. اعلا توی تاریکی انگار دنبال اجزای صورتم میگشت که ببیند شوخی میکنم یا نه. رحیم چپ چپ نگاهم کرد.دستم را کشید سمت خودش و گفت اقا یعقوب خان این خانوم نباید اینجا باشه ها. از ما گفتن. اقا سید خان بفهمه سیاهمون میکنه. گفتم نترس. با من. رحیم هرچی فحش افغانی بلد بود نثارم کرد و رفت که تریاکش را بکشد. مسیرم را عوض کردم که بروم ته انبار که اعلا آرنجم را گرفت. گفتم اینجا جای این کارا نیست. ولی اگر خاستی خانوم بیاری توی کشتارگاه از در بیار. احترام بزار به زن جماعت. سرش پایین بود. گفت مادرمه یعقوب خان. متعجب شدم و تنها کاری که توانستم بکنم این بود که زدم توی سرش و گفتم خااک بر سرت الاغ! بدتر! مادرت رو از دیوار میاری؟ رفتم سمت زن مچاله شده ی کنار دیوار. گفتم بلند شین خانوم. بلند شین بریم توی اتاقک من. زن بلند شد و من با خودم شرط بستم که امکان ندارد مادر اعلا باشد. جوان بود. خیلی جوان. انگار که هم سن و سال اعلا باشد. عقب من راه افتاد و تا به اتاقک نرسیدیم حرف نزد. دم در گفت پاهامو کجا بشورم؟ گفتم این حرفا چیه مادر؟! خودم خنده ام گرفت که به زنی بسیار جوانتر از خودم گفتم مادر. گفتم پاهاتون هر جوری باشه حتمن تمیزه. بیاین تو. امد و نشست دم در و هرچی اصرار کردم که بیاید روی تخت بنشیند نیامد.

امشب سید نبود و من ویرم گرفت که به اعلا یاد بدهم سر گاو ببرد. مشتاق بود و مادرش یک ساعتی بود که آمده بود توی اتاق من گلدوزی میکرد به نظرم.. من و اعلا رفتیم  حیاط و سمت گاوی که انتخاب کرده بودیم. من همه ی آموزش ها را دادم و به اعلا گفتم که شروع کند. گفتم که با کمترین تغییری توی حدس درست جای شاهرگ گاو، حیوان زجر خواهد کشید و شروع خواهد کرد به لگد زدن.. گفتم که درست انتخاب کند جای رگ را. خودم هم البته با چاقویی کنارش ایستادم که اگر اشتباه کرد از وقوع هر حادثه ای جلوگیری کنم. اعلا چاقو را که گذاشت، جیغ مادرش شنیده شد که به سمت ما می دوید و اعلا ترسید و چاقو را کشید زیر چانه ی گاو. من برگشتم سمت صدای مادر اعلا که گاو رم کرد و خودش را محکم میکوبید به زنجیر. بقیه ماجرا انگار که جنونی فراگیر رخ داده باشد، پشت هم اتفاق می افتاد. مادر اعلا پای من را گرفته بود و فریاد میزد که تو رو خدا یادش ندین. تو رو خدا. اعلا با ضربه های پیاپی به پهلوی حیوان چاقو میزد و رحیم مشت میکوبید بر سرش. من مبهوت، مادر اعلا را با لگد پرت کردم به کناری. و با چاقوی دستم گاو را خلاص کردم. و به رحیم بی پدر با فریاد فهماندم که خفه شود. بعد محکم خواباندم بیخ گوش اعلا. که به خیالم امد پرده ی گوشش را پاره کردم. رفتم توی اتاقم و سعی کردم که به صدای اره ی رحیم گوش نکنم که داشت احتمالن لاشه را قطعه قطعه میکرد. روی تخت دراز کشیدم که مادر اعلا امد داخل و نشست لبه ی تخت. گریه میکرد. گفتم خانوم چرا خودتونو کنترل نمیکنین؟ ببینین به خاطر جیغ شما چه فضاحتی بالا اومد؟ من فکر کردم جایی اتیش گرفته اخه. گفت من و اعلا امشب از اینجا میریم. نفس عمیق کشیدم. 

 پ ن. مادرش قانع ام کرد که ابدا نباید اعلا چاقو به دست بگیرد و گاو بکشد و من نتوانستم قانع اش کنم که خب توی کشتارگاه پس چه کار دارند؟ چرا اعلا را نبرده که مثلن توی گل فروشی کار کند؟ یا حتا مثلن لبنیاتی؟ نتوانستم دیگر. نتوانستم و او توانست. 

پ ن: تا خود صبح اعلا فقط ساز زد و به من نگاه کرد که سیگار میکشیدم کنارش. 

گفت من سیگار بلند نیستم بکشم. یه نخ به من میدین؟ چکمه ی پای راستم را دراوردم و با شدت پرت کردم طرفش. گفتم سگ پدر! 

از پنجره ی اتاق مادرش داشت نگاهمان میکرد. اگر چشمهام ضعیف نبود، خنده اش را میدیدم حتمن.

پ ن: به یا کریم های کشتارگاه، مادر اعلا هم اضافه شده با سوزن و نخی در دست. گلهایی میدوزد که روی زمین رشد نمیکنند. فقط توی دست های این مادرند که جوانه میزنند.. ظرافت های اینجا را دوست دارم. 

 

 

 

 

گپ و گفت من و فرید خان را میتوانید توی وبلاگ خودش بخانید. 

http://istgaheman.blogfa.com/

 

 

نوشته شده توسط یعقوب جان