Medea

وقتی با بچه ها سروکله می زنید می فهمید آموزش سخت ترین کار جهان است. برای من کاری نداشت به او بفهمانم که عدالت یعنی تمام جعبه شکلات را برای خودش برندارد و آن را با دوستش قسمت کند. برای او هم فهمیدن معنای عدالت کاری نداشت. مشکل زمانی است که شروع به سوال پرسیدن می کند. چرا همه را خودم نخورم و لذت نبرم؟ چرا به خودم سختی بدم؟ چرا؟ مگه من آزاد نیستم؟
به خودم فکر می کنم و تمام چراهایی که این سی سال از خودم پرسیده ام. دور از این فضای دوستی ها و مبارزه ها و جریان سازی های شکست خورده این سالها، وقتی سرم را روی بالش می گذارم به اولین چیزی که فکر می کنم این است که کاش کمی پولدارتر بودم و راحتتر زندگی می کردم. بعد اولین چیزی که می پرسم این است که چقدر من به عدالت اعتقاد دارم؟ چقدر برایم سلطه سرمایه داری مساله است؟ غیر از این است که سرمایه داری به وضعیت ما شبیه تر از هر شکل دیگری از زندگی است؟ همه یا سرمایه دارند یا می خواهند سرمایه دار باشند. چطور می شود این را نخواست و از دیگران هم خواست که نخواهند؟ چطور به خواهرزاده 7 ساله ام بگویم نمی تواند همه چیز را بخواهد؟
راحت ترین کار این است که صبح و شب برچسب شرافتمندی به کسی که داعیه ی عدالت خواهی دارد و بی شرفی به کسی که داعیه سرمایه داری دارد بزنم، سوال این است که ما چه آلترناتیو جذاب تری در برابر سرمایه داری داریم؟ چه چیزی می تواند در عین اینکه آزادی بی حدوحصر انسان را محدود می کند، خواستنی و برانگیزاننده باشد؟ غیر از این است که مفاهیم عدالت و برابری تنها به من آموزش داده شده است و من یاد گرفته ام عدالت خواه باشم؟ من در طول زمان یاد گرفته ام خودمحوری ام را محدود و محدودتر کنم و نگاهم را به جهان و دنیای اطرافم عمیق تر، اما کافیست یک روز مریض شوم و جسمم از کار بیفتد، آن وقت تمام دنیا برمیگردد به بدنم و همه لذتهایی که از آن دریغ کرده ام. باور نمی کنم کسی ادعا کند شبانه روز تنها دغدغه اش «دیگری» و ارزش های اخلاقی حق طلبی و برابری و ...است. همانطور که احتمالا خواهرزاده 7 ساله ام باور نمی کند ترجیح نمی دادم که در یک اتاق دربسته بدون حضور هیچ رقیبی تمام شکلاتها را ببلعم.

+ تاريخ چهارشنبه هفتم شهریور ۱۳۹۷ساعت 11:8 نويسنده میم نون الف |

__________________________ ______________ ____________________

 زمانی می رسد که هوش مصنوعی خودبسنده می شود

جهان و ما را می بلعد

دیگر کسی به فکر نجات انسان نیست

همه به فکر هوشمندتر شدن جهان هستند 

همه در خدمت هوشمندتر شدن جهان هستند 

amazon alexa

که جواب همه سوالها را دارد

حتی دیگر می تواند شعر بگوید

و تو روزها می توانی سوال بپرسی

و مطمئن باشی alexa همیشه جواب درست را به تو می دهد

دیگر کسی به فکر نجات انسانهای گرسنه، فقیر،‌ جنگ زده و ناتوان نیست

چون قانون طبیعت بلعیدن ضعیف ها توسط قوی تر هاست

و ما باید این را بپذیریم

یا در هامبورگ با آیفون 7 با آتشی که وسط خیابان در اعتراض به ابرقدرت ها روشن کردیم سلفی بگیریم

و ما باید این را بپذیریم

یا از همه جهات بیرون بزنیم

و در سرزمینی که متعلق به هیچکس نیست 

دور از همه زندگی کنیم و بمیریم 

و هیچ وقت نفهمیم بین این دو

 چهان چگونه گذشت

اما جهان هوشمندی که در مغزت ضبط کرده ای

 همیشه با تو می ماند

و تو همیشه گسست را به خاطر داری

و ترس را هم

 

+ تاريخ دوشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 13:54 نويسنده میم نون الف |

__________________________ ______________ ____________________

همسایه دیوار به دیوار

مشغول تدارک یک مهمانی است

چندبار به دیوار مشت می زنم

تا ساکت شوند

برای من چه فرقی می کند کت بپوشید یا تیپ اسپرت بزند؟

برای من چه فرقی می کند چند صدا توی خانه باشد؟

روز اولی که به این خانه آمدیم

از صدای دریل کابینت ساز شکایت کرد

بدون دعوت

آمد تا وسط هال

پیژامه پوش و عصبانی

و من فقط به لکه های روی پیژامه اش فکر می کردم

و اینکه همیشه همینقدر کثیف است؟

اگر همیشه همینقدر کثیف است

با لکه های روی پیژامه

چطور عشقبازی می کند؟

چطور جدی گرفته می شود؟

می توانستم به شانه اش بزنم و بگویم: آقا! با این لکه های روی پیژامه من شما را جدی نمی گیرم.

اما فقط عذرخواهی کردم و گفتم امروز تمام می شود.

روز بعد زنش آمد عذرخواهی

و من فقط به چشمان قهوه ای روشنش خیره شدم و به این فکر کردم:

لکه های روی پیژامه اش را می بیند؟

به آنها چه احساسی دارد؟

تا به حال به او گفته لکه های روی پیژامه ات حالم را به هم می زند؟

چطور می تواند مردی با لکه های روی پیژامه را جدی بگیرد و با او عشقبازی کند؟

حالا که مشغول تدارک مهمانی اند

و صداشان جوری از دیوار رد می شود انگار وسط هال اند

به دیوار مشت می زنم

و خدا خدا می کنم تصویر عشقبازی زن با مردی که روی پیژامه اش لکه دارد

آن هم درست روی مبلمان خانه مان

 از ذهنم پاک شود. 

+ تاريخ شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 1:41 نويسنده میم نون الف |

__________________________ ______________ ____________________

 

امیرآباد پر از پارازیت است

دیشب یک دکل دیگر نصب کردند

گفتند برای اینترنت

همسایه طبقه ۱۱ آمده بود دعوا

می گفت ما سرطان می گیریم

شما که این پایینید و ککتان نمی گزد

مدیر ساختمان تقریبا شش ماه است شوهرش را از دست داده

و همیشه سعی می کند این را بلند بلند

توی راهرو به همه یادآوری کند

بخصوص موقع دعوا

دیشب وقتی از حلوایی که برای شوهرش پخته بود برای مان آورد

پیرمردی از طبقات پایین تر

احتمالا لب پنجره اش صدا می زد:

سعیده، علی، حسین، مادر ج ن ده ها....

و ما از ترس پرده را کشیدیم و پنجره را بستیم

شاید می ترسیدیم اسم ما را هم صدا بزند

شاید هم به خاطر همسایه روبرو

که آمده بود لب پنجره سیگار بکشد

و یا ما را دید بزند

امیرآباد پر از پارازیت است

ما شبها فقط فوتبال می بینیم

پرده را می کشیم

و حواس مان هست صدایی بیرون نرود.

 

+ تاريخ یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۶ساعت 19:47 نويسنده میم نون الف |

__________________________ ______________ ____________________

قبل تر ها وقتی بی قرار می شدم و فکر و خیال آزارم می داد شروع می کردم به نوشتن. فرقی هم نداشت چی باشد. حتی مزخرف و بی معنی. حالا که انگار سالهاست ننوشته ام، فقط به خودم نگاه می کنم و سلفی آینه ای می گیرم. بعد آن را یک جایی منتشر می کنم تا افراد مورد نظر بیایند و نظر بدهند و حالم بهتر شود. حتی اگر فقط بنویسند وای چه تخت خوشگلی، در آن لحظه ی آشوب و بی قراری، برای من یعنی تو همه ی خوبیهای جهان را یک جا داری. یک جور زوال اندیشه است که آدم برای از هم پاشیده نشدن، از نوشتن به جلب توجه رو بیاورد؟ لازم است دنبال چاره ای برای این اتفاق هولناک باشم؟ یا فقط باید مثل تمام نیازها و امیال دیگرم جایی دفنش کنم تا تصویر آدم منطقی و باشعوری که همه فکر می کنند هستم خدشه دار نشود؟ هر روز به خودم برسم و سعی کنم زیباتر از همیشه باشم؟ آیا جسارتش را دارم این نظم را به هم بریزم؟ حالا که بعد از سالها شروع کرده ام به نوشتن دیگر هیچ کلمه ای ذوق زده ام نمی کند. دیگر هیچ جمله ای من را به وجد نمی آورد. نه انسجام متن دیگر برایم معنایی دارد و نه اینکه برای نوشتن هر جمله دلیلی داشته باشم. خام تر و خالی تر از همیشه ام با اینکه چیزی درونم بی قرار نوشته شدن است. حالا که دنیایم زیر و رو شده. ازدواج کرده ام. خانه خودم را دارم. صدای عود انور براهیم می تواند بی هیچ مزاحمتی ساعتها از تلویزیون پخش شود و من با تمام بی قراری هایم با تنهایی کلنجار بروم، دیگر نوشتن هیچ اهمیتی ندارد. درست نمی دانم چرا الان همه چیز به طرز هولناکی ساده است. همه چیز یک خبر بد یا خوب در یک پیام کوتاه است. فلانی مرد. دوستت دارم. اخراجم کردند. دنبال کارم. برگرد. همین ها. تمام چیزهایی که حالا ارزش نوشته شدن دارند بدون هیچ قبل و بعدی. بدون اینکه احساس کنم وقتی برای همسرم می نویسم برگرد باید توضیح بدهم که چرا برگردد و یا بدون اینکه احساس کند وقتی برای من می نویسد می روم باید توضیح بدهد که چرا می رود؟ شاید اگر می دانستم تصمیم گرفته این چند ساعت را توی خیابان بارانی قدم بزند و بنویسد هیچ وقت از او نمی خواستم برگردد. شاید اگر او را با دنیای شاعرانه اش تنها می گذاشتم حالا یک اثر مهم خلق شده بود و من هم مجبور می شدم برای از هم پاشیده نشدن دنبال چاره ای غیر از سلفی های آینه ای و جلب توجه باشم. آیا جسارتش را دارم گاهی بیشتر از «حد لازم» و «قدر کفایت» در هر قبل و بعدی باشم؟

+ تاريخ پنجشنبه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 21:22 نويسنده میم نون الف |

__________________________ ______________ ____________________

یک جایی بالاخره آدم تصمیم می گیرد جور دیگری باشد. مثلا من که یک عمر دچار عکس هراسی بوده ام گاهی تصمیم می گیرم ترسم را کنار بگذارم و جلوی دوربین به دویست شکل مختلف خودم را پنهان نکنم. نتیجه می شود اینکه هیچ وقت در هیچ کدام از عکسهایم شبیه خودم نباشم و آن اضطراب دائمی از ثبت شدن از صورتم بیرون بزند و پخش شود در فاصله من و دوربین. ترفند همیشگی ام شریک کردن یک لشکر آدم دیگر در عکسهایی است که قرار بوده فقط از من باشد. یک سوم صورتم پشت موهای فلانی، نیمرخ به طرف صورت فلانی که مثلا بیسان و ...بعضی وقتها هم که ترس گم شدن در تاریخ غلبه می کند به مهرناز می گویم ازم عکس بگیر و تمام تلاشم را میکنم که مصنوعی نباشم و نود و نه درصد مواقع ناموفق. نهایت می شود یک عکس خیره به دوربین، از همان عکسهای ترسناک از آدمهای قدیمیِ دوربین ندیده که انگار موقع عکس گرفتن روح از بدنشان جدا شده. برای همین یادم نمی آید کسی جایی خنده هایم را ثبت کرده باشد. بااین اوصاف نمی دانم وقتی قرار است برای جماعتی در آینده فقط یک عکس باشم، چه تصوری از من خواهند داشت؟

 

+ تاريخ جمعه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۵ساعت 17:10 نويسنده میم نون الف |

__________________________ ______________ ____________________

1- تقریبا از تمامِ خداحافظی هایِ بزرگ جا مانده ام. ماری که رفت، خواب ماندم. بیدار که شدم پیام داده بود: هِی اینجا شبیه کارتونِ پَتِ پست چیه! به فرودگاه نرسیدم و سحر گفت اصلا خیال کن نرفتم، رسیدم آمریکا زنگ می زنم. مثل اینکه تازه باورم شده باشد دارد می رود، آنجا رویِ جدولِ خیابانِ خیس نشستم و به مهرناز زنگ زدم و ازش قولِ گرفتم که هیچ وقت نرود و من را تنها نگذارد. آخرین تصویری که از هایا  به خاطر دارم لباس نارنجی راه راه و خرگوش سفید و چشمهای خواب آلودش است که از هیجانِ سفری که فکر نمی کرد اینقدر طول بکشد سعی می کرد باز نگهشان دارد، و من که بابت تمامِ روزهایی که می توانستم بیشتر کنارش باشم خودم را سرزنش می کردم وادارش کردم آن چند ساعتِ آخر قبل از اینکه بخواهد تکِ تکِ ما بازمانده ها را با جیغ و داد به داخل هواپیما بکشاند، در آغوشم آرام بخوابد. حتی خداحافظی هم نبود. بیشتر فرار از خداحافظی بود.  یک جور قطع شدنِ ناگهانی. مثل تمام وقت هایی که پشت خط  کسی دائم می گوید: الو! الو! و تو خودت را به نشنیدن می زنی و می گویی صدا نمی رسد و تَق! تمام! تقریبا از تمامِ خداحافظی هایِ بزرگ جا مانده ام و همیشه این من بوده ام که می ایستد و رفتن ها را تماشا می کند و منتظر بازگشتن ها می ماند. همیشه این من بوده ام که برایِ هر "چرا خودت نمی روی؟" چندصد جوابِ مختلف دارم و با اینکه کاملا مطمئنم نمی روم هیچ وقت دلیلش را خودم هم نفهمیدم. دلیلِ آن چیزی که حتی با وجودِ طاقت فرسا بودنِ تمامِ خداحافظی ها من را اینجا نگه داشته است. انگارِ که سنگینیِ تمامِ چیزهایی که جایِ کافی برایش نداشتند یا دلشان نمی آمد ببرند را من باید یک نفره تحمل کنم.

2- بچه که بودم فکر می کردم حتما پیامبر می شوم. امکان نداشت پیامبر نشوم. چیزی در وجودم می گفت قرار است کارِ مهمی انجام بدهم. بزرگتر که شدم فهمیدم آدمهایِ منزوی و تنها اصولا نمی توانند پیامبر شوند. پیامبر باید بتواند رهبری کند و این کار از من برنمی آید. خلوت برایِ آنها استثناست و برایِ من قاعده. من هرچقدر هم تلاش کنم در جمع ها جا شوم، انزوا مثلِ شبح روبروم می نشیند و سرِ حرف را باز می کند و به خودم می آیم و می بینم که در میانِ هیاهو تنها مشغولِ تماشا کردنم. کاری که بهتر از هر کسی می توانم انجام بدهم. شاید حتی بهتر از خداحافظی. یک نویسنده ای جایی گفته بود به کسی که دارد می رود می توانی هرچیزی که می خواهی بگویی، خب چون دارد می رود. من اما فقط سکوت می کنم. تماشا می کنم. چون می دانم حرف بهانه ای می شود برایِ حرفهایِ بیشتر و رفتن آنقدر وقت ندارد. رفتن آن آدمِ باحالِ و بامزه جمع هاست که همیشه هم عجله دارد و من آن شبحی هستم که چیزهایِ زیادی می بیند و  برایِ چیزهایی که می بیند کلمه به اندازه کافی ندارد، اما برایِ هر کلمه یک روز یا شاید یک هفته یا شاید یک ماه و یا شاید حتی بیشتر وقت دارد. 

3-مردم یک قبیله آفریقایی سنتی داشتند: بازمانده های مردگان انگشتان دستِ خود را از وسط قطع می کردند تا نمایانگر رنجِ فقدانِ آنها باشد. انگار رنجِ فقدان حتما باید نمودی فیزیکی پیدا کند تا قابل تحمل شود و دیگر کسی نپرسد چرا لاغر شدی؟ چرا چاق شدی؟ چرا آشفته ای؟ فقط کافی بود انگشتانِ قطع شده ات را ببینند. تجلیِ نزدیکیِ روحِ انسانها به هم در خشن ترین شکل فیزیکیِ ممکن. انگار که بخواهد بگوید: انگشتانی که با آن روحت را لمس کردم، دیگر بخشی از من نیست، آن را با خودت بردی. دستانم بی حرکت رویِ شیشه مانده است. دور شدنش را تماشا می کنم.شاید اولین بار بود که من می رفتم و کسی می  ایستاد و رفتنم را تماشا می کرد. شاید اولین بار بود که سنگینیِ تمامِ چیزهایی که یادم رفته بود ببرم، دلم نمی خواست ببرم، یا دلش را نداشتم که ببرم را انداخته بودم رویِ دوش هایِ کسی دیگر. کسی که احتمالا مثلِ من باور داشت حرف بهانه می شود برایِ حرفهایِ بیشتر و رفتن وقت ندارد و امان نمی دهد. کسی که شاعر است و به کلمات زمان می دهد و برایِ هر کلمه یک روز یا شاید یک هفته یا شاید یک ماه و یا شاید حتی بیشتر وقت دارد. او که پشت کرده به  جمعیت و دور می شود و متعاقدم کرده که پیامبران رهبر نیستند و شاعرانی رنج کشیده اند که " به ترحم آدمیان باز نمی توانند گشت!" او که دلیلِ ماندن های بی دلیلم او که برایِ آن " چرا خودت نمی روی؟" جوابی بوده که سالهایِ سال من را اینجا نگه داشته است و حالا من را بدرقه ی سفری می کند که هرچند کوتاه، بهانه ایست برایِ بیشتر فهمیدنش بیشتر خواستنش او که تماشایِ دور شدنش تجلی فقدان در بی رحمانه ترین شکل فیزیکیِ ممکن او که تماشایِ دور شدنش  انگار تاوانِ تمامِ خداحافظی های بزرگی که به تعویق انداختم...

 

+ تاريخ جمعه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۴ساعت 0:20 نويسنده میم نون الف |

__________________________ ______________ ____________________

 

هیچ وقت مشخص نیست چرا بعضی چیزها در خانه ها وجود دارند. مثلا تابلوی پیرمرد بالای تختم که سالها بعد فهمیدم همینگوی است و اتفاقا نویسنده هم هست و وقتی شب تا صبح روی برفهای کلیمانجارو خوابم می برد اولین چیزی که بعد از بیداری به ذهنم می رسید این بود که جای من اینجا نیست و باید یک روزی بگذارم بروم و رفتن اساسا کاری ندارد و هابز هم حتی مکان را شبح موجود تعریف کرده و فقط کافیست باور کنی که همه ی چیزهایی که کنار هم وجود دارند واقعا دلیلی ندارد کنار هم باشند و وقتی قرار است همه چیز در نهایت به هیچ ختم شود، مثل راهروی باریک خانه که آن هم معلوم نبود برای چه آنجاست وقتی به هیچ جا ختم می شود، دیگر نباید چیزی را سخت گرفت و از تمام مکانها تا حد خودخفگی باید استفاده کرد مثل پاسیوی کوچک خانه که مادر با گلدانهای بزرگ حسن یوسف های پژمرده خفه اش کرده بود و حوض وسط آن که فقط پناهگاه گربه هایی بود که از شیشه ی شکسته ی پشت بام یکهو می پریدند آن وسط و وقتی در پاسیو باز می شد توی راهرویی که به در دائم البسته ی حیاط ختم می شد جست و خیز می کردند، با این تصور که تنها راه خروج است و یک گروه پنج نفره بسیج می شدند تا به سمت در خروجی هدایتش کنند و اگر هم شرف داشت وسط هال نمی شاشید به قبر معمارخانه که از قضا سرباز پدرم بود و ما پنج نفر را جمع می کرد و از سفرهای خیالی اش به شاخ آفریقا می گفت و اینکه "کلیمانجارو کوه پوشیده از برفی است که 19710 پا ارتفاع دارد و بلندترین کوه آفریقاست. نزدیک قله شرقی آن لاشه خشک شده و یخزده یوزپلنگی قرار دارد و کسی نمی داند که یوزپلنگ در این ارتفاع دنبال چه چیزی بوده است." من هم با اینکه می دانستم فقط می خواسته از تمام مکانها در حد خودخفگی استفاده کند، سکوت می کردم و وانمود می کردم که هیچی از کلیمانجارو نمی دانم. بله.

 

+ تاريخ چهارشنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۴ساعت 18:17 نويسنده میم نون الف |

__________________________ ______________ ____________________

از آدمها فرار می کنم به تنهایی. از تنهایی فرار می کنم به آدم ها. همیشه این چرخه در حالِ تکرار است و این میانه فقط از یک چیز مطمئن بوده ام. همیشه رویایی داشته ام. همیشه رویایی دارم...

+ تاريخ پنجشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۴ساعت 19:39 نويسنده میم نون الف |

__________________________ ______________ ____________________

رهایش کردم. تمام کردن نبود. تمام کردن یعنی صدایش بزنی. بایستی مقابلش و بگویی و نگویی. بشنوی و نشنوی. با هزار فکر جدا شوی. با هزار احساس. احساس را به تعویق انداختم. رهایش کردم. رها کردن همیشه ترسی در خودش دارد. ترسِ رودررو شدن. ترسِ ایستادن مقابلش و به چشمهاش زل زدن. ترسِ تمام چیزهایی که ممکن است از نگاهش فروبریزد. ترسِ تمام شدن. ترسِ پشیمانی درست لحظه ای که انتظار داری بگوید نه. ترسِ سرخورده شدن از تمام چیزهایی که فکر می کردی بگوید و نگوید. ترسِ فروریختن از نگاهش. رها کردن یعنی چشمهات را ببندی. نبینی. نشنوی. نخواهی. از تمام اینها بگذری و یکهو یک روز که در ابتدایِ یک مسیرِ دیگری، چند لحظه بایستی، ترس را کنار بگذاری، به پشتِ سر نگاهی بیندازی و هیچ نبینی. بگردی و هیچ چیز پیدا نکنی. آن وقت است که چیزی از درونت فرو می ریزد. آن وقت است که می فهمی چاره ای جز رفتن نداری. چاره ای جز رها کردن. رها کردن پس از رها کردن ها...

+ تاريخ دوشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۴ساعت 9:40 نويسنده میم نون الف |

__________________________ ______________ ____________________