ادبی اجتماعی هنری دودی

از تجربه‌ی بیهوشی‌اش می‌گفت و خودش هم سریع به لحظه‌ی مرگ ربطش داد: مردنم همین‌طوره مگه نه؟ اصلا هم ترس نداره پس. بار اول ترسیدم‌ها که گفتم مگر چند بار جراحی کرده‌ای و گفت چهار بار و بدون اینکه کلام از دستش در رفته باشد ادامه داد: بار اول خوب نمی‌دونی چیه، آمپول رو که فشار میده اول پاهای آدم یخ می‌زنه، من که فکر کردم شاشیدم به خودم خیس شدم و سردم شده، اومدم دست بزنم به خودم که دیدم دستم مال خودم نیست همون لحظه دکتره اسم و فامیلمو پرسید که نفهمیدم چی جواب دادم. خوابم برد. خواب عمیق.... می‌دونی همه‌ی اون گیج و ویجی‌ها شاید کلا ده بیست ثانیه طول کشید ها یعنی تا میخوای به خودت بجنبی و بفهمی چی شده و چی کار باید کرد بیهوش شدی. رفتی. اون قدر تو این دنیا نیستی که چاقو و تیغ بر میدارن تیکه پارت می‌کنن و دوباره با نخ سوزن می‌دوزنت و تو انگار نه انگار. خیلی باحاله. یه جورایی شاید دو سه ساعت باشه کلا اما یه عمر انگار خوابی. خواب خواب ها. از خوابم اون ور تر. انگار مردی... از بار دوم که خواستم بیهوش شم دیگه واسش لحظه شماری می‌کنم. معتادش شدم انگار. راستی فردا وقت مشاوره قبل عمله و پس فردا جراحی دارم، چن روز نیستم. مرخصی ام ندارم راستی. گفتم اشکال نداره یه چن روز استعلاجی بیار و بقیه‌اش رو ساعتت رو واست درست می‌کنم ماموریت بشه، نگران نباش، استراحت کن بعد از تعطیلات بیا، پونزدهم بیا اصلا چشمتم بهتر میشه ایشالا تا اون موقع. دم رفتن بود، تشکر کرد و گفت بهتر که نمی‌شه فقط داریم جلو بدتر شدنش رو می‌گیریم و بقیه را آهسته تر در درگاه در گفت که خسته شدم دیگه حیف دو تا بچه دارم وگرنه خودمو می‌کشتم و از اتاق بیرون رفت.

+ نوشته شده در  یکشنبه بیستم اسفند ۱۴۰۲ساعت 11:47  توسط Nobody  | 

گفت اسلحه را گذاشته زیر چانه و ماشه را چکانده. بدون درد. بدون اینکه حتی متوجه مردن خود شود خود را کشته. سرباز بی‌نوا. گفتم همین‌جا؟ کی؟ گفت نه توی یکی از کلانتری‌ها، همین امروز اما. این‌ها را گفت که بگوید اوضاع مالی خراب است. گفتم حدود حقوق چقدر است این‌جا که چون خیلی آرام و زیر زبانی حرف می‌زد بیست و سه را شنیدم و گفتم ۲۳ ملیون که گفت نه با بیست و سه سال سابقه و درجه سرهنگی دوازده سیزده...
آن‌طرف‌تر اما بحث بر سر مقدار قبض آب و برق و این چیزها بود. توی اداره‌ی مبارزه با سرقت آگاهی.

+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۲ساعت 18:55  توسط Nobody  | 

صدای سوت و بعدی دیگر در کار نیست. آتش، انفجار، ویرانی و مرگ همه در لحظه و پی در پی در همه جا و در تمام مدت، شبانه‌روز. آجر روی آجر نباید بماند، سنگ روی سنگ و سر بر بدن. دستور قتل عام صادر گردیده است. همه به طرز فجیعی سلاخی خواهند شد و گورهای دسته جمعی جای خود را به کفن‌های دسته جمعی خواهد داد. چند جنازه‌ی تکه تکه و نامتناسب در قالب چند نفر در یک پتو، چند نیم‌تنه، مشتی دست، تعدادی جمجمه‌ی نیمه سوخته و مقداری ران و ساق آویزان که گویا گفته‌اند تعداد سر جامانده اساس آمار کشته شده‌هاست...

حسبنا الله و نعم الوکیل

+ نوشته شده در  چهارشنبه سوم آبان ۱۴۰۲ساعت 12:42  توسط Nobody  | 

لوکیشنی را که فرستاده بود توی مسیریاب وارد کردم و نشان داد که چندتا خیابان و چهارراه و میدان را که برویم و رد کنیم می‌رسیم. داشتم مسیر را نگاه می‌کردم و اورا که آفتاب‌گیر را داده بود پایین و داشت خودش را توی آینه آن مرتب می‌کرد. از دو طرفِ موهایش دو تا شاخه بیرون کشیده بود و موها اینقدر بلند بودند که از روی صورتش تا زیر سینه‌ها رسیده بود. نگاهم کرد و متوجه نشد که داشتم دقایقی نگاهش می‌کردم. گفت خوب شدم؟ گفتم از خوب خوب‌تر. دوباره توی آینه خودش را نگاه کرد و گفت راست میگی؟ آره. خوبم؟ آره. آرایشم زیاد نیست راستی؟ نه. تو اینقدر زیبایی که اصلا لزومی به آرایش نداری چه زیاد چه کم. این بار خندید گفت اینو نگی چی می‌خوای بگی. اینو می‌گم بالاتر از اینم می‌گم. ترسی ندارم از گفتن حقیقت و خواستم ادامه بدم که لب های رنگی‌اش را به نشانه‌ی بوسه‌ای آرام و از فاصله، کمی جمع کرد و با حالتی نیمه مست گفت هیس... پس چرا راه نمی‌افتی، چقد دیگه می‌رسیم؟ دلشوره گرفتم انگار، شروع رانندگی را فشار دادم و مسیریاب بعد از محاسبه مسافت و حجم ترافیک زمان رسیدن را ۴۵ دقیقه تخمین زد. گفتم ۴۵ دقیقه و راه افتادم...

+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۲ساعت 16:4  توسط Nobody  | 

هوا گرم بود و در بیابان که می‌رفت با طیف گسترده‌ای از بوهای تعفن مواجه می‌شد. انگار ذرات بودار از دور هر جنازه برخاسته و بصورت هاله‌ای در هوا پراکنده و به شعاع برابر اطراف آن‌را پر کرده باشند و تعدد لاشه‌ها باعث همپوشانی لایه‌ها هم شده بود تا آن‌جا که گاهی فاصله‌ی میان مرده‌ها و شعاع بوی تعفن آن‌ها بقدری نزدیک هم بود که تا سه منبع گند هم را می‌شد احساس کرد و همین هم بود. تصاویر هوایی گواه موضوع. از آن‌جا انبوه کشته شدگان را می‌توان با هم دید و پراکندگی آن‌ها را در دشت مشاهده کرد. در صحنه‌ی نبرد. جنگ. قوای پیاده نظام خودی در برابر نیروی هوایی متجاوز. عبور از منطقه‌ی مرزی. شکستن مکرر دیوار صوتی توسط جنگنده‌ها و بوق خطر که عملا فقط صدا بود و در واقع هیچ تاثیری روی حال آدم‌ها نداشت. این‌ها خلاصه‌ی اتفاقات چند روز پیش بود. گروه تجسس برای تخمین میزان خسارات و تعداد کشته شده‌ها امروز به منطقه رسیدند و گروه پاکسازی هم قرار است بعد از تجمیع و ارسال گزارشات گروه ارزیابی کننده به منطقه اعزام شوند.

+ نوشته شده در  شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۲ساعت 3:55  توسط Nobody  | 

هوا گرم بود و شب بود و از کف خیابان نیش داغ آفتابِ مانده؛ شبیه انبوهی از سوزن‌های سوزان‌ ایستاده، در هر قدم که بر‌می‌داشت بر پا می‌نشست در گام بعد بر آن‌یکی پا؛ تاول زده، ترکیده، و دوباره تاول بسته و این‌بار با چرک و خونِ در‌آمیخته با سنگ‌ریزه، شبیه زخم ناشی از فرو‌رفتن مکرر میخ‌های گداخته و عفونی و آسفالت در حالتی نیمه مذاب و در حال تبخیر؛ هم لغزندگی ایجاد کرده بود و هم باعث دوبینی و درهم‌ریختگی در اجسام روبرو و پشت پلک‌ها کاملا سوخته و البته تمامی صورت، و گردن، و دست‌ها و بازوها و لب‌ها پوسته پوسته، جدا شده و همرنگ خاک. مرده انگار

+ نوشته شده در  دوشنبه نهم مرداد ۱۴۰۲ساعت 15:25  توسط Nobody  | 

هوا گرم بود و این موضوع باعث بهم‌ریختگی و بدظاهری در صورت جنازه شده بود: چشم‌ها نیمه باز اما تهی، خشک و پلک‌ها چسبیده به حدقه و بی‌مژه؛ مژه‌ها سوخته، ابروها‌ هم. و موها جِز داده شده انگار، از جلو سوخته و از بالا پریشان و خاک‌آلود و از پشت قاطی‌ اجزا زرد و چرب و خونِ مغز له شده و بیرون زده از جمجمه‌ای متلاشی. پوست صورت ورقه ورقه، جدا شده از گوشه‌ها و ورامده از استخوان‌های شکسته‌ی گونه و فک‌ها تا‌به‌تا و دندان‌ها خرد و لب‌ها پاره و خون‌آلود. گردن شکسته طوری که سر روی آن شبیه بادبادکی معلق و دربند به پوست بند بود و خونابه و این‌ها به جنازه چهره‌ای ناخوشایند داده بود.

+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم تیر ۱۴۰۲ساعت 13:34  توسط Nobody  | 

می‌خواهم بگویم تو زیبایی. تو، زیبایی هستی. قشنگی؛ دلنشین و دلپذیر و دلچسب. قشنگی هستی. دلربایی، دلربایی هستی. شیرین و خوش‌طعم، نرم و دوست داشتنی. جذابی. شبیه قطره‌ی آبی، شبیه برگ درختی، شبیه بوی گلی. زیبایی. تو زیبایی هستی. قشنگی. خوش‌رنگی. تو بی‌نظیری هستی. بی‌تایی. زیبایی. پرباری. شبیه جنگل ابری، شبیه حرف خدایی. خدایی هستی. خدایی. تو، شبنم صبحی. تو، رطوبت جانی. تو، آب روانی. جاری هستی. ساری هستی. تو دنیایی. گوارایی هستی. گوارایی. سرشاری. شبیه چشمه‌ی نابی. شبیه تکه‌ی‌نانی.‌ تو، روزی هستی. تو روز بهاری. بهاری هستی. زیبایی. تو، زیبایی هستی...

+ نوشته شده در  پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۲ساعت 6:9  توسط Nobody  | 

گلوله‌ها توی ایکس ری انگار که آسمان سیاهی باشد و هزاران ستاره‌ی نورانی که عینهو کهکشان؛ جاهایی فشرده‌تر و نزدیک‌تر بهم و اطراف هی کمتر تا کانون نور دیگری در نزدیکی آن و این مجموعه تمام گردن و کمر و پهلوها و تمام پشت بدن را پر کرده بود. دکتر گفت توی سرش هم هست اما برای آن عکس برداری دیگری هم لازم است که البته فعلا ضرورتی هم ندارد چون با توجه به شدت خونریزی و عدم رسیدگی به موقع امکان زنده ماندنش زیاد نیست و گفتم فقط آن‌هایی را که سطحی هستند در بیاورند و آن‌هایی را که فرو‌ رفته‌اند همین‌طور فعلا خون زخمش را بند بیاورند و بعد اشاره به صفحه‌ی ایکس ری که توی نور مهتابی گرفته بود کرد و گفت زنده هم بماند قطع نخاع است، نامردها گردنش را هم شکسته‌اند.

+ نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۴۰۱ساعت 16:12  توسط Nobody  | 

گلوله یکی توی چینه‌دان حیوان خورده بود و یکی درست وسط اتصال زانوی یکی از پاها که بریده بود و به پوست آویزان و دنبال پرنده روی زمین کشیده می‌شد و رد خون ممتد به جا می‌گذاشت. گلوله‌ی توی چینه‌دان زیاد عمیق نبود، در واقع پرها جلوی ضرب آن‌را گرفته بودند و بعد هم که پوست هست و پشت آن خورده‌ریز‌هایی که در طول روز بلعیده و آن‌جا منتظر هضم‌اند. پارگی چینه‌دان در پرنده‌ها عموما کشنده نیست، این را از وقتی می‌دانم که روزی حواسم نبود و جوجه کبوترها را بدون نگهبان مدتی در حیاط خانه رها کرده بودم و بعد گربه‌ای به آن‌ها حمله کرده بود و من که رسیدم فرار کرد و از جای زخم پنجه و دندان روی چینه‌دان کبوترها خون و دانه‌های خیسیده‌ی گندم بیرون می‌آمد و به توصیه‌ی برادرم با سوزن و نخ خیاطی جراحات را بخیه زدم و یادم هست که طوری هم نشد، یعنی زنده ماندند و بزرگ شدند و دیگر فاتح آسمان‌ها بودند. پا را مجبور شدم که قطع کنم، قطع که بود، جدا کردم از پوست و باقی‌مانده را پانسمان مختصری و بعد از خارج کردن گلوله از سینه جای پارگی آن‌را هم بخیه زدم.
بیچاره مرد

+ نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۱ساعت 14:6  توسط Nobody  |