335

صبح بیدار شدم و دیدم هیچکاری ندارم، ساکم را برداشتم و رفتم ورزش کردم، بعد آمدم شرکت، صبحانه سفارش دادم و الان دارم یک پادکستی در مورد خودشیفتگی گوش میدهم.

334

امروز دنبال کارهای تمدید پاسپورتم رفتم، بعد از آن یکساعت ورزش کردم، الان هم پشت میز کارم نشسته ام و کانال موسیقی تلگرامم را انداخته ام روی پلی به کارهام میرسم.

333

قبلا که این همه تب و تاب رفتن در من بود، همه چیز در درونم عصیان کشیده و نفرت برانگیز بود. از هوای این منطقه ی جغرافیا، از اخبارش، از تکه پارچه های اضافه ی آویزان به زن ها، از قانون و مقررات بی سر و ته و نامشخص، از این همه سردرگمی، از بی پولی، از قیمت ها که آسانسوری بالا می روند بیزار بودم.

الان؟ بعد از این همه دویدن! راستش دیگر برایم فرق نمی کند چه بپوشم، چقدر پول داشته باشم، اصلا کارم را دوست دارم یا نه. آب و هوا خوب است یا بد، من جانم میرود یا یک جوان دیگر. عجیب است ولی انگار فلج شده ام و حسی ندارم.

332

در حال نوشیدن منیزیم برای کمتر شدن گرفتگی عضلاتم هستم. امروز قرار بود بروم باز هم ورزش کنم اما نتوانستم، صبح بیدار شدم، دوش گرفتم با مادرم چای نوشیدیم، سیگار کشیدم، در طول مسیر آهنگ گوش دادم، در شرکت بالا و پایین پریدم از شدت کار، بابت ویزا زنگ زدند که بیا بعد از این همه مدت پاس را میفرستیم شاید بدون آپدیت ایشو شود! باز استرس سراغم آمد. گفتم نمی شود سه ماه دیگر؟! حالا این بار نوبت من است! که ناز کنم! مامان گفت تیری در تاریکیست بفرست شاید شد! گفتم در این گیر و دار؟ تازه دارم خانه را جابجا میکنم! حالا قرار شده فردا بفرستم ببینم چه میشود. با دخترها نیم ساعت رفتیم بیرون قهوه خوردیم کمی آفتاب به سر و صورتمان خورد و برگشتیم. الان نشسته ام پشت میز کفش هام را در آورده ام، بتهون گوش میدهم و آخرین جرعه منزیم را هم قورت دادم.

331

بالاخره تمام شد!

330

خستگی بیشتر از هر حس دیگری بر من مستولی شده. دیشب تا ده شب در خیابان ها دنبال خانه می گشتیم و آنقدر خانه های آشغال نشانمان دادند که کم مانده بود وسط خیابان بزنم زیر گریه.

دلم میخواهد از این وضعیت در بیایم. فقط توانستم بروم زیر دوش چند سیگار بکشم بخوابم و صبح زود خودم را برسانم به تردمیل و بدوم! موتزارت گوش بدهم و قهوه بنوشم و قرص هام را بندازم بالا. من آدم سختی کشیدن و دربدری نیستم! آدم هیجان ها و نداری نیستم! آدم بالا و پایین زیاد دیگر نیستم! درهیچ چیز لعنتی.

از حس ناامنی بیزارم، از بیرون امدن از نقطه امنم بیزارم، از خارج شدن از روتینم بیزارم.

329

قربانت شوم، دیگر دنبال هیچ چیز نیستم! چرا فکر میکنی هر چه در این تن فرسوده بگردی قرار است یک چیزی کشف کنی! نه دیگر گذشته. من خودم رضایت داده ام به همین ها که باقی مانده و لذت بردن، بازی کردن با همین باقی مانده ها. مثلا در طول روز موتزارت کوش بدهم، چند ورق کتاب بخوانم، بعد از ظهرها لخ لخ کنان سیگاری بگیرانم و فیلمی به تماشا بنشینم و از سر بی حوصلگی در شبکه های اجتماعی قیمت هر چیزی که خوشم می آید را بی آنکه بخرم بپرسم چون نمی خواهد با تخم چشم فروشنده روبرو شوم! قهوه بنوشم، با آفتاب حال کنم ... در سرم حرف بزنم حرف بزنم حرف بزنم. یک وقت هایی دستی به آشپزی ببرم.

بله عزیز من. بله.

328

آخرین بار که آمده بود دنبالم، اسفند ماه بود. برای خداحافظی، با هم رفتیم یک کافه ای سمت یوسف آباد نشستیم. من پر از حس های درهم برهم فقط نگاهش میکردم. بیشتر از ناراحتی خسته بودم، دیگر آخرهای راه سرم را تکیه دادم به صندلی ماشین، همه ی جانم سنگینی میکرد. دلم میخواست از این شرایط خلاص شوم. هفتم فروردین که پرواز کردحتی نزدیک هم نبودیم. من حتی راجع به رفتنش نتوانستم با کسی صحبت کنم، ناراحتی لالم کرد. بعد نمیدانستم چه کنم مثل الان که نمی دانم چه کنم. فقط از فکر کردن به او به خودم فرار کردم.

دیروز که جنگ شد پرونده ی خوم را دیگر بسته دیدم. یک سال و یک ماه می گذرد و خبری نیست. حالا هم که وضعیت این است، از ذهنم گذشت چرا بیدار میشوم؟ که چه بشود؟

327

دیروز از وقتی رسیدم خانه خوابیدم! روی مبل، بعد بیدار شدم، سیگار کشیدم، یک لیوان شیرکاکائو خوردم، قسمت آخر فصل یک سوپرانوز را در خواب و بیداری دیدم و رفتم در تختم دوباره خوابیدم! صبح هم خواب ماندم. به مامان زنگ زدم. هر روز سراغ پول را ازم میگیرد. میخواهد ببیند چه بلایی سرش آورده ام. دیگر امروز طاقت نیاورد، گفت نظرت چیست همه ش را یک کاسه کنیم باهاش ماشین بخرم؟ گفتم باشد. چون ذهنش همیشه درگیر است که فقط خودش میتواند پول نگه دارد یا بهترش کند. حوصله کلنجار رفتن ندارم، تقریبا حوصله هیچ چیز را ندارم. باز خوب است او شوق یک چیزی را دلش زنده نگه داشته که برایش تلاش کند.

326

من وقت هایی که از حالت عادی خارج می شوم یاد یکسری خاطرات می افتم که یادم رفته اند، مثلا وقت هایی که سه نفره بودیم. یا یکسری خاطرات این مدلی، آنوقت است که بغض می آید بیخ ریشم. همین که ناهارها، شامها کنار هم می نشستیم، یا عصرانه می خوردیم، یا همان روز که رفتیم بالای پشت بام پاچه های شلوارمان را دادیم بالا آفتاب بخورد به پاهامان. به سیگار کشیدن با مامان،